᯽━─━─‹ ›─━─━᯽
               ᖘᥲɾ੮Ꭵ Һο੮


- هر چی باشه از تنهایی بهتره نه؟

به چشمام زل زد.
- نمیدونم شاید.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- تا این ساعت اینجایی خطرناکه ها!

بعدش نگاهی به کیفم انداخت.
- مسافری؟

لبخندی زدم.
- نه بابا همینجا زندگی میکنم.

- پس از خونه فرار کردی؟

سری تکون دادم.
- نه، زن بابام از خونه بیرونم کرد.

اخمی کرد، به وضوح دیدم قفسه سینه اش از خشم بالا و پایین میشه.

- چیزی شده؟

سری تکون داد.
- نه، پس بابات کجاست؟

- بابامم شاهد تمام این صحنه ها بود، باورت نمیشه دختر زنش رو بیشتر از من دوست داره، به خاطر اونا با دستای خودش منو از خونه اش بیرون انداخت و گفت دیگه برنگردم.

- آخه سر چی؟

نمیدونم چرا به یه پسر غریبه اعتماد کردم و سفره دلم رو براش باز کردم.

              ᖘᥲɾ੮Ꭵ ɦο੮
᯽━─━─‹ ›─━─━᯽