
رمان سهم من از تو
نویسنده : الین
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان سهم من از تو
صبح ساعت 7 بود با چشم های خواب آلو برای روز اول مدرسه آماده میشدم
بدون هیچ سر و صدایی چون به غیر من همه تو خونه خواب بودن
تو این فکر بودم که اگه مادر منم کنارم بود شاید منم مثل بقیه بچه ها الان کسی رو داشتم کع بیدارم کنه و منو به مدرسه اماده کنه
تو همین فکرا بودم که زنگ ساعت رشته افکارمو پاره کرد
کم کم نزدیک ساعت 7 نیم میشد باید عجله میکردم
تا خودمو برسونم مدرسه
با آسانسور اومدم پایین تا که در رو باز کردم رفتم بیرون پسر همسایه مون رو دیدم
قدی متوسط چشم ابرو سیاه بدنی تقریبا ورزشی داشت اسمش نیکروز بود
به فکر فرو رفتم که این با این تیپ جذاب که یه بافت مشکی با جلیقه مشکی پوشیده بود خیلی هم بهش میمومد این وقت صبح اینجا چیکار میکنه
تو همین فکر بودم که با صدای مردونش به خودم اومدم
_سلام صبحتون بخیر
+سلام صبح شمام بخیر
_بخشید واقعاتش من ع چجور بگم اخع من از شما خیلی خوشم میاد اگه شما هم مایل باشین این شماره منه
همین هارو گفت رفتن واینستاد تا جوابمو بدم بهش
منم خیلی تعجب کرده بودم حتی نمتونستم بهش چیزی بگم
شماره رو تو یه کاغذ کوچیک نوشته بود گذاشت تو دستم
خیلی تعجب کرده بودم مات مبهود مونده بودم
چشمم به ساعت دستم که اسپورت با رنگ سبز یشمی که تقریبا ساعت ارتشی ها بود افتاد و حسابی دیگر کرده بودم
همین کع تند تند داشتم راه میرفتم چشم به نیکروز خورد که با دوستش امیر تو محله وایستا ده بودن و انگار داشت جریان رو بهش تعریف میکرد.
با خجالت سرمو انداختم زمین و راهمو ادامه دادم
همین که خودمو رسوندم مدرسه کنار دوست صمیم که اسمش هستی بود و خیلی دختر خوب و نازی بود اونم مثل من پدر و مادرش طلاق گرفته بود و با خیلی از مشکلات زندگی میجنگید رفتم و با هم کنار دیوار نشستیم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم. و خیلی استرس داشتم
نمیدونستم چی براش جواب بدم قبولش کنم یا نه
میدونستم اگه قبولش کنم خیلی به مشکل بر میخورم چون من نه گوشی داشتم نه میتونستم به راحتی بیرون برم تو خانواده خیلی محدودم میکردن
اما هستی با من هم نظر نبود
بهم میگفت بهش یه شانش بده چون اون یه پسر خیلی مغروری بود و به همین راحتی به هیچ کس در خواست نمیداد
تو محل همه عاشقش بودن و مغرور بودنش تیپ خاصش اخلاقش انگشت نمای همه بود
زنگ. خورد رفتیم کلاس
روز اول مدرسه بود همه خوشحال بودن میگفتن میخندیدن با معلم ها اشنا میشدن ولی من مغزم درگیر بود همش از خودم میپرسیدم چرا چرا بین اون همه دختر من
بعضی وقت ها فکر میکردم شاید یه بازی و میخوان منو امتحان کنن خیلی درگیر بودم افکارم به هم ریخته بود
روز اول مدرسه گذاشت ولی از همون اول از خیلی ها بدم میومد نمیدونم چرا
از همون لحضه که از مدرسه در اومدیم
سر گرم صحبت شدیم
_چرا همش تو فچری بیا بیرون دیگه بابا بسه
±بخدا هستی نمیدونم چیکار کنم موندم صد تا فکر میاد تو ذهنم
_چرا اینقدر شولوغش میکنی خب یه درخواست داده نمیخوای قبول کنی زنگ نزن خب
_شما که همیشه همو نمیبینین اون شب میاد خونه صبح زود هم میره
±میدونم ولی خب چرا من نمیدونم واقعا خوشش اومده ازم یا با بچه های محل هم دست شدن میخوان سرگرم بشن با من
_خب پس زنگ. نزن بهش ولش کن
+اخه........ دیگه نتونستم چیزی بگم
_اخه چی رُزا
+اخه خیلی خوشم. میاد ازش
رسیدم سر کوچه شون هستی از من خدافظی کرد و رفت
خونه ما با خونه هستی یه کوچه فرق داشت منم اروم آروم به راهم ادامه دادم
وارد محله که شدم دیدم چند تا از پسر های محلمون که نیکروز هم تو اون جمع بود وایستادن کنار دیوار نیکروز روی موتور مشکی بود از قرار معلوم هم موتور دوستش بود چون نیکروز یه ماشین، پارس اسپورت و خوشگل خوابیده و با سیستم صوتی های خفن داشت که کل اهل اون منطقه چه پسر چه دختر عاشقش بودن و همیشه هم اهنگ. های نوستالژی میزاشت و صدای موزیکش رو بلند میکرد
من سرمو انداختم پایین راهمو ادامه دادم
تا من به خونه برسم نیکروز چند بار با موتور هی اومد از کنارم رد شد و ازم. خواست جواب در خواستشو بگم
من از اول تو شک بودم که این شاید با بچه های محل هم دست بودن و برا مسخره میخواستن منو بازی بدن و کار نیکروز هم که بچه های محل رو جمع کرده بود و اونجا وایستاده بودن
این فکر منو به واقعات کشید
و هر بار که نیکروز از کنارم رد میشد نگاه های اطراف سنگین تر میشد و من رو تحت تاثیر میزاشت
من با اعصبانیت از جیب مانتوی مدرسم که رنگ طوسی داشت کاغذی که شماره نیکروز بود در اوردم و با اعصبانیت پارش کردم و پرتش کردم
از این کارم نیکروز شدیدا اعصبانی شد