رمان شاه خشت
نویسنده : پاییز
قیمت : 29000 تومان
رمان شاه خشت
تجربهام را باور کن؛ عشق باید خودش بیاید ناگهان و بیصدا آمدنش دستِ ما نیست هیچکس آدرسِ عشق را ندارد. "گابریل گارسیا مارکز" شاه خشت چرخوفلک زندگی عموماً بر یک روال میچرخد؛ گاهی بالا، گاهی پایین… روز خوب، روز بد. اما گاهی یک روز در زندگیات میشود یک آغاز، یک شروع. البته قرار نیست این مسیر نو، همیشه پایانی خوش داشته باشد. آن روز صبح هم معمولی رقم خورد. همانروزی که من برای اولین بار فرهاد را دیدم. بعدها اسمش را فهمیدم و تا مدتها از واژهٔ غریب «آقا» استفاده میکردم. فرناز پتوی مسافرتی را دور خودش پیچیده بود وسرفه میکرد. تب بالا و عرق نشسته به تنش اجازه نمیداد فکر کارکردن را در سر بچرخاند. کلاً هم از خدایش بود بهجای کار، به رختخواب بچسبد و استراحت کند. نمیدانم آن لبخند گوشهٔ لبش از شادی اینکه قرار نبود شب تا صبح را با بهقول خودش «مردک روانی» سر کند، بود یا… فرناز که همه نازی صدایش میکردند، گل سرسبد خاله بود. دختر خوش بر و رویی که در هیجده سالگی از خانه فرار کرده و پیش خاله زندگی و بهقول معروف کار میکرد. اندام موزون و لوندی خاصی داشت. هرازگاهی مرد پولداری پیدا میشد و مدتی برایش خرج میکرد؛ لباس، جواهرات، پول و البته بیشتر عایدی خاله میشد تا نازی بیچاره.