کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

بسم الله الرحمن الرحیم 
  جلد اول رمان شیطان مونث نویسنده:مهتاب.سارا 
 
 
شروع: 
از هفت تا مسئله ای  که استاد تو آزمون کلاسی  داده بود من فقط  دوتا رو تونستم حل کنم  
چون تمام یک هفته ی گذشته رو مثل احمقهای خیلی  عاشق پیشه ،چشم به راه بله گرفتن از آرمان بودم. 
با خودکار لای انگشتام بی هدف  روی کاغذ ضرب میزدم که آرمان به بهانه ی دادن  برگه ی امتحانیش از روی صندلی های عقب کلاس بلند شد وبه طرف میز استاد رفت. 
به من که نزدیک شد قدمهای  آهسته تری برداشت  و  دور از چشمهای تیز استاد نریمان  تیکه کاغذی رو  زیر برگه امتحانیم گذاشت و  بعد هم سرعت قدمهاش رو تند تر کرد و سریع رد شد و رفت. 
هیجان زیاد قلبم به تالاپ تلوپ افتاد و بیخیال تمام دغدغه های زندگیم شدم. 
اصلا چه دغدغه ای مهمتر از  بودن با آرمان؟! 
یه نگاه کوتاه به  مینو انداختم. 
ریز ریز خندید و تو غفلت استاد که درحال توضیح یکی از سوالها برای دانشجوی ته کلاس بود ، برگه ی امتحانیش رو نشونم داد و زبون درآورد. 
نیمچه لبخندی زدم... 
از برگه ی سفیدش پیدا بود اونم مثل من حواسش پی هرچی هست جز درس... 
رد نگاهشو که گرفتم رسیدم به خشتک باد کرده ی استاد... 
در حالی که به زور خنده هامو کنترل میکردم وسایلم رو جمع کردم و رفتم سمت میز استاد نریمان ! 
اصلا دیگه نمیتونستم رو پا بند بشم. 
بخصوص که عشق جان بالاخره شماره بهم داد و منم که از خداخواسته!!!.... 
برگه ی تقریبا سفید رو روی میز گذاشتم و به سمت در کلاس پاتند کردم... 
با دستایی لرزون از هیجان و کنجکاوی تیکه کاغذی که آرمان توش پیغام گذاشته بود رو از جیبم بیرون درآوردم و بهش خیره شدم 
"بیا تو کلاس 110 . سریع. 
کاغذ رو چپوندم تو جیبم و تقریبا به سمت کلاس شماره 110 پرواز کردم...... 
از این دیدار ی که خیلی وقت بود انتظارش رو میکشیدم دل تو دلم نبود... 
همینکه در اتاق رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم ناگهان در بسته شد و یک نفر از پشت بهم چسبید.... 
بدون اینکه بچرخم سمتش عطر تنش رو عمیق بو کشیدم.... 
خودش بود.... 
آرمان! 
سرش رو روی شونه ام گذاشت و تو گوشم نجوا کنان گفت: 
-پس توهمون خانم عاشق پیشه ای هستی که همیشه اون کارتهای کوچیک رنگی عاشقانه رو به قفسه وسایلم میچسبوندی؟؟ هاااان ؟؟ 
با صدای لرزون و مرتعش شده ای  جواب دادم: 
-اهووووم...م...من بودم! 
چونه اش رو به سر شونه ام مالوند و گفت: 
-هوووووم ظاهراکشف بزرگی کردم! 
بدون اینکه بچرخم گفتم: 
-به لطف اعتراف من! 
...البته! 
تو گلو خندید ودستشو که روی شکمم بود رو خیلی نرم بالا آورد و چنگی به بالا تنم زد... 
برای لحظه ای نفسم رفت و تو بغلش خشک شدم.... 
صداش کمی آرومتر از قبل شد.... 
بالا تنه ام رو از روی لباس تو مشتش فشردو گفت: 
-صراحت منو ببخش شانار... 
ولی  ترجیح میدم اول سایز بعضی جاهاتو ببینم و بعد به پیشنهادت فکر کنم!  
دست دیگه اش رو نوازش وار از کمرم تا بین  پا هام پیش برد و  از روی شلوار جین بین  پا هام رو تو مشتش گرفت و گفت: 
-مثلا سایز اینجاتو....یا.... 
اینبار پشتم رو چنگ زد و ادامه داد: 
-یا اینجاتوووو.... 
چشهام رو بستم و با صدای ضعیفی گفتم: 
-ممکنه یکی سر برسه.... 
اینجا نه لطفا... 
گوشم رو از روی مقنعه بین دندونهاش فشرد و پایین تنشو  به پشتم مالوند. 
میدونستم برای شروع یکم زیادی پیش رفته  
اما وقتی به اونهمه تلاش خودم برای رسیدن به این پسر،که تو دانشگاه زیادی هوا خواه داشت،فکر میکردم ناگهان تمام گستاخی ها وهرزه رفتن دست هاش برام شیرین و  دلچسب به حساب میومد. 
دستمو روی دهنم گذاشتم تا آهی از میون لبهام بیرون نپره! 
اما  با این وجود نتونستم لرزش بدنم که ناشی از شهو*ت و تحر*یک شدن بود رو کنترل کنم... 
بی هیچ حرف و سخنی  بالا تنه ام رو چنگ میزد و میفشرد و از پائین با    پشتم  ور میرفت.... 
چند لحظه بعد ، 
صدای خنده های چند دانشجو مثل یه زنگ هشدار و یه ضدحال ناجور، باعث شد به خودم بیام و آرنجم رو به شکمش فشار بدم و به عقب متمایلش کنم. 
اصلا دوست نداشتم سرو کارم به حراست دانشگاه بیفته ! 
که اگه میفتاد عاقبتم میشد عاقبت یزید! 
با چند گام کوتاه ازش  فاصله گرفتم و بعد چرخیدم سمتش و  نفس بریده تو چشمهای قهوه ای رنگش خیره شدم. 
چشمکی بهم زدو گفت: 
-فکر نمیکردم اون دختری که همیشه لای جزوه ها یا روی صندلیم کارت "فدایت شوم "واسم میزاشت تو بوده باشی! 
جلوی مانتوی زرشکی رنگم  رو که بخاطر حرکت حریصانه دستهای آرمان کج و کوله شده بودو  مرتب کردم و گفتم: 
-منم فکر نمیکردم جواب اظهار علاقه ام  دست مالی کردن بدنم باشه! 
نیمچه لبخندی زد و گفت: 
-دوست داشتی چجوری شروع بشه!؟ 
لبامو لول کردم و گفتم: 
-دست کم با یه بوسه! 
 اونجوری میتونستم به یه  رابطه ی قوی با تو امیدوار بشم! 
دستهاشو بالا برد و بعد با بیخیالی دو طرف پاهاش رهاشون کرد وگفت: 
-بیخیال شانار