کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

و بعد با انگشت ، اشاره ای به بین پای  برجسته شده اش کرد و گفت: 
-بدجوری بیدارش کردی! اینجوری نمیتونم برم بیرون....! 
موذیانه خندیدم و  کف دستهامو بهم چسبوندم،که خودش دوباره گفت: 
-امروز نمیتونم تو رو به یه دور دور عاشقانه و یا خوردن قهوه دعوت کنم چون قراره با سپهر و  بهروز  تا جایی بریم!.... 
راستش  حرفش بدجوری تو ذوقم خورد. 
اما سعی کردم وا ندم تا نفهمه چقدر تو کفشم تا اینکه خودش با مکثی کوتاهی و با یه چشمک ادامه داد: 
-ولی....فردا حسابی باهم صحبت میکنیم...خوبه؟! 
سرم رو  به آرومی تکون دادم  
خواستم از کنارش رد بشم که چرخید سمتمو ضربه ای با کف دست به پشتم زد و گفت: 
-شماره نمیدی  ملوس خانم؟؟ 
نمیدونم  رخساره ی منم داشت از سر درونم خبر میداد یا نه؟؟ 
آخه بدجوری توی نشیمن گاهم از این همه توجهش عروسی بر پا شده بود!!... 
کاش میشد بیشتر باهم گپ بزنیم... 
کاش این دوتا دوست کنه اش یه امروز رو اجازه میدادن  مال من باشه!!... 
خسته از این "ای کاش های" حوصله سربر ، شمرده شمرده شماره ی همراهم رو بهش گفتم و اون هم وارد گوشیش کرد.... 
بعد از این دیدار کوتاه،که برای من سرشار ذوق و شوق بود، آرمان با احتیاط از کلاس بیرون رفت   به فاصله ی پنج دقیقه بعدش هم من از کلاس بیرون زدم.... 
وقتی وارد راه رو شدم اثری ازش نبود!.... 
چشم چرخوندم و از لای پسرها ودخترهایی که تو راهرو درحال تردد بودن به دنبالش گشتم....  
نمیتونستم از دیدنش سیر بشم.... 
هر لحظه بیشتر و بیشتر از قبل برام خواستنی و جذابتر میشد. 
نفس عمیقی کشیدم و به سمت پله ها رفتم...  
تو تمام لحظات داشتم به آرمان فکر میکردم و با یادآوری حرکت دستهای داغش روی بدنم احساس خوشایندی سراسر وجودمو فرا میگرفت... 
تو حال و هوای عجیبی بودم که یک نفر از پشت ضربه ی آرومی به کمرم زد. 
 از ذوق و شوق اینکه ممکن اون شخص آرمان باشه سریعا از روی شونه نگاهی به عقب انداختم  اما با دیدن مینو بادم خالی شدو با کلافگی ضربه ای به پهلوش زدم. 
مینو همونطور که دوشادوشم از پله ها پایین میومد، زبونش رو دور لبهای کلفت و قرمز رنگش چرخوند و گفت: 
-از پشت یا از جلو؟؟؟  هان کلک!؟ 
از بی پرده حرف زدنش  توی راهرو  ابروهام بالا پرید. 
 
انگشتمو جلوب لبهام گرفتم و گفتم: 
-هیسسسس ! 
یواش بابا ! 
چی میگی تو؟ 
با آرنج ضربه ی آرومی به پهلوم زد و گفت: 
-واسه من علی چپ نرو شانار... 
راستشو بگو ببینم... 
از پشت کرد یا از جلو؟ لپهامو باد انداختم و گفتم: 
 -مینو جون! 
  تو...اگه  منو  خاله الکسیس و آرمان رو عمو جانی هم که فرض کنی آتیشمون دیگه به این تندی نبود که بخوایم تو یه کلاس بجون هم بیفتیم! 
چشمکی زد و گفت: 
-دیگه تا مالوندن سین*ه   که پیش  رفتین؟ ها ! 
جون من راستشو بگو!؟  این تن بمیره ! 
جون مینو!!! 
دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم: 
 
 
-بلندگو قورت دادی؟؟؟؟ یکم آرومتر بابا... 
میان میندازنم تو گونی هاااا چپکی نگام کرد و گفت: 
-ای بابا ! 
حالا واسه من دهنش چفت شده ! 
باشه بابا... 
 بانوی پاکدامن! 
تا خارج شدن از  ساختمان بزرگ دانشگاه مینو مدام سعی میکرد از زیر زبون من حرف بکشه و منم تقریبا تمام لحظات اون دیدار کوتاه رو براش مرور کردم... 
میدونستم عاقلانه اش این بود که این مسائل زیاده از حد خصوصی  رو باهاش درمیون نزارم 
 اما از اونجایی که زیر و بمش دستم بود اطمینان  داشتم تا شنفتن مو به موی قضیه دست از سرم برنمیداره همه چیزو واسش گفتم حتی قسمت های مثبت هجده رو! 
وقتی به پارکینک مخصوص  ماشینهای دانشجوها نزدیک شدیم ، مینو  همونطور که با ناز به سمت سمند سفیدش میرفت گفت: 
-میری خونه دایی جووونت؟؟ 
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم: 
 
 
-نه!میرم خیریه. 
-برای رفتن به اونجا دیر نیست؟  برو خونه استراحت کن بابا... 
بیکاریا! 
قبول نکردم و گفتم: 
-نه بابا! 
 تازه ساعت 11 شده.... 
بعدشم نمیتونم نرم ! 
 برادر رئیس ناراحت میشه! 
-میل خودته! 
 ببخشید که نمیتونم برسونمت... 
به داداشم قول دادم قبل دوازده ماشینو بهش بدم! 
-بیخیال ! 
با خط واحد میرم.... 
از دور برام بوس فرستاد و گفت: 
-پس من برم! 
براش دست تکون دادم و گفتم: