کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

اول حسابی با دختره عشق و حال میکنید بعد هم که مثل دستمال دورش میندازین ، میشینین و واسه همدیگه تعریف میکنید  که کی بوده  چی بوده  چیکارش کردین.... 
-ما تعریف نمیکنیم ! 
ما خلاصه رو میگیم... 
اونوقت خلاصه اش میشه چی؟ 
-میگم فلانی رو!.....  
 بله! 
حرصی نگاهش کردم و پرسیدم: 
-آهان ! 
پس این  یکی از تفریحاتتون محسوب میشه  ! 
اینکه با یه دختری دوست بشید... 
بعد خرش کنید و حسابی دستمالیش کنید..... 
بعد  بقول خودتون بک.نی.دش...بعد هم  راحت  ولش کنید به امون خدا  و  تو  دورهمی هاتون  با بیخیالی  تعدادشونو به رخ دوستاتون بکشید...عجب! 
آرمان  صدای موزیک رو کم کرد و گفت: 
-نخیر ! 
یه جاه هایی رو اشتباه فهمیدی جوجه ملوس! 
-کجا هارو مثلا!؟ 
-اینکه  هر پسری این مدلی نیست! 
-آهان! 
 گرفتم ! 
یعنی تو این مدلی نیستی! 
-نچ ! 
معلومه که نیستم! 
سری تکون دادم و به ماشین ها و آدمهای درحال تردد خیره شدم... 
شاید واقعا نباشه! 
خودمم نمیدونستم  دقیقا  چیشد و چی گذشت  که  توی  این مدت کوتاه تا به این اندازه، منو   آرمان  با هم صمیمی شدیم. 
کنارش حس خوبی داشتم و این  از همه چیز مهم تر بود. 
من چیز زیادی از این دنیای مزخرف نمیخواستم.... 
پذیرفته بودم که نمیتونم مثل بقیه دخترها  یه زندگی اروم داشته باشم.... 
و خانواده ای که از ته دل دوستم داشته باشن.... 
پذیرفته بودم که یتیمم و باید جهنم دایی و زن دایی و روزبه رو تحمل کنم.... 
پذیرفته بودم که باید گاهی مثل سگ جون بکنم تا پول  مسخره ترین  نیازهامو خودم  دربیارم..... 
اما.....نمیتونستم قبول کنم که با اینهمه بدبختی  لذتی از این دنیا نبرم! 
و حالا دختری مثل من چه لذت ها و خوشی هایی میتونست داشته باشه جز اینکه گاهی با  دوست پسرهاش  عشق و حال کنه!؟ آرمان اشتباه میکرد. 
من با یکی از پسرهای دانشگاه دوست بودم... 
با پسری که پولدار بود و  خوشقیافه.... 
یعنی همون چیزی که من همیشه دنبالش بودم..... 
ارمنی بود و اسمش تئودور   ! 
سه بار رفتم خونه اش ولی هربار فقط در حد  لب وسینه و....اینجور چیزها باهم رابطه داشتیم... 
پولدار بود و این  تنها گزینه ای بود که من بخاطرش باهاش دوست شده بودم.... 
رابطمون خوب بود تا اینکه  تصمیم گرفت از ایران بره.... 
اینجا رو دوست نداشت... 
میگفت راحت نیست... 
آزاد نیست.... 
و من نمیفهمیدم اون که اینجا هر غلطی دلش میخواست میکرد پس آزادی از نظرش چه معنی ای داشت؟؟؟؟ 
تنها چیزی که ازش بهم رسید  یه اپل  بود که اونم روزبه به زور  ازم دزدیدش و باهاش مواد خرید.... 
و حالا چقدر خوب بود که اون تا وقتی که بود با هیچکدوم از پسرهای دانشگاه صمیمی نشد که بخواد براشون از بوسیدن من تعریف کنه! 
ماشین آرمان که متوقف شد  کوله پشتیم رو برداشتم و گفتم: 
-به به!  
 بالاخره رسیدیم! 
آرمان سرشو کج کردوگفت: 
-دل کندن از تو سخته ! 
-تعریف خوبی بود خوشم اومد! 
خندید و بی هوا لپ ام رو ماچ کرد و گفت: 
-قرار ما فردا عصر! 
لبخندی زدم و گفتم: 
-اوووووم.... 
قبلش بهت پیام میدم! 
-خوبه! 
 راضی ام! 
-فعلا! 
چشمکی بهم زد و گفت: 
-بی صبرانه منتظر اومدن فردام! 
لبخندی به پهنای صورتم زدم و از ماشین پیاده شدم. 
دروغ چرا... 
دلم ضعف میکرد برای این اظهار محبتها.... 
یه حس خوبی داشتم...  
یه حس شیرین... 
مثل چشیدن  عسل کوهی.... 
مثل  پرت شدن تو گنجینه ی پراز طلا..... 
دلم میخواست این وضعیت ادامه پیدا کنه.... 
دلم میخواست یادم بره چی ام،کی ام،چیکارم...... 
من آرامش نداشتم، خانواده ی واقعی نداشتم.... 
ثروت نداشتم... 
قوم و خویش خوب نداشتم.... 
تنها دارایی من زیباییم بود و همین منو به داشتن یه زندگی خوب امیدوار میکرد.... 
هر چند که گاهی....تنها دارایی آدم میشه بلای جونش! 
آرمان منو توی یکی از محله های بالا نشینها پیاده کرد. 
جایی که به دروغ گفته بودم خونمون اونجاست. 
اطمینان پیدا کردم که به اندازه ی کافی ازم دور شده و بعد دربست گرفتم تا هر چه زودتر به خونه برم قبل از اینکه  
دایی و روزبه سرم رو بیخ تا بیخ ببرن... 
سطح نداری من و دور و بری هام، اونقدر فجیع بود که اگه هم محله ای ها میفهمیدن با تاکسی دربست تا دم در خونه اومدم حتماااا پشتم حرف در می آوردن... 
اونم چه حرفهایی ! 
طرف  دوست پسر پولدار گرفته، طرف مواد فروش شده،  کیف قاپی میکنه، 
مخ پیرمرای پولدار بالاشهریو میزنه... 
تن فروشی میکنه... 
و هزارتا چرت و پرت دیگه که اگه به گوش دایی می رسید محشر کبری راه مینداخت! 
البته...من بعضی از این کارها رو انجام میدادم. 
مثل رفاقت با بچه پولدارها،مثل نزدیک شدن به پیرپاتالهای مال و مکنت دار... 
اما همه ی اینها فقط بخاطر درآوردن ساده ترین مایحتاجهای زندگیم بود! 
 به خاطر همون دلایلی که ازشون ترس داشتم،محتاطانه یکم دور تر از اونجایی که زندگی میکردم پیاده شدم و بقیه راه رو  خودم اومدم.