
شکلات تلخ من
نویسنده : نامعلوم
ژانر : طنز
قیمت : 45000 تومان
شکلات تلخ من
#پارت_19 شکلات تلخ من???? سعی کردم چشام رو از هیکلش بگیرم و جواب دادم: ـ هان چیه؟ چرا داد می زنی؟ ماکان کو پس؟ ـ داداش ما رو باش، تازه میگه چیه و چرا داد میزنی! یه ساعته صدات می کنم معلوم نیست حواست کجاست! ماکان که گفت خسته س میره استراحت کنه.. اینم نشنیدی؟ نمی دونم قیافه و هیکل من تو رو یاد چی انداخته بود که حاضر به ترکش نبودی! حتما داشتی غصه هیکل دخترکش خودت رو می خوردی که یه روز چه خاطره ها باهاش داشتی! عیب نداره طاهر جون خودم می برمت باشگاه دوباره رو فرم بیای و بازم از اون خاطره خوشات داشته باشی! به یه شرط که برام از اون خاطراتت بگی. بلند زد زیر خنده. خودمم خندم گرفته بود. عجب م.ن.ح.رفی بود! خرده شیششم زیاد بود رو نکرده بود واسم. ـ م.ن.ح.رف. دوباره با صدای بلند خندید. ـ م.ن.ح.رف چیه؟ وقتی تو رو با اون هیکل تصور میکنم، میگم بد تو دل برو بودی. حالا چند تایی دوست دختر داشتی ؟ ـ هیچی، فکر کردی همه مثل خودتن؟ نه داداش ما هیکلمون رو واسه خودمون میزون می کردیم، کسی رو هم نمیزاشتیم نگاه چپ بهمون بندازه. ـ برو طاهر جون ما خودمون ذغال فروشیم، تو می خوای منو سیاه کنی؟ ـ حالا... خب من برم یه کم استراحت کنم که حسابی خستم. تو هم سامیارجون از توهماتت بیا بیرون. دستم رو تکون دادم و رفتم داخل اتاقم. داشتم در رو می بستم که دوباره صداش رو شنیدم. ـ فرار کن خوش تیپ، ولی بالاخره که من از زیر زبونت او خاطرات شیرین رو می کشم بیرون. دیوونه چه خوش خیالم هست! چشام رو که بستم، هیکل سامیار اومد جلوی چشام داغ شدم چشام خمار شد نمی تونستم بخوابم. اَه ترلان چه مرگت شده؟ تو که اِنقدر بی جنبه نبودی! سعی کردم بخوابم. از خواب که بیدار شدم، هوا تاریک شده بود. ساعت اتاق هشت شب رو نشون می داد. یه نگاه از توی آینه اتاق به خودم انداختم. بدجور خنده دار شده بودم. موهام نامرتب بود و دو دکمه اول بلوزم باز و کلی چروک شده بود. خواستم برم آب بزنم به دست و صورتم و بعد لباسم رو عوض کنم.. زدم توسرم.. سرویس بهداشتی نداره! چاره ای نبود، باید لباسم روعوض می کردم.. هر سه تاشون توی هال بودن و داشتن بازی می کردن. چنان حواسشون به بازی بود که متوجه من نشدن. منم از فرصت استفاده کردم، و یهو..