کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

رسیدیم به غار....                                    
کمی دیگه مونده بود تا برسیم.... 
دیگه با جریا اب قایق خودش حرکت میکرد... 
دستام داشت یخ میزد... 
چقدر سرد بود هوا.... 
گذاشتم رو شونه فربد... 
-بیا فربد.... 
فربد پارو رو گذاشت بالا وسمتم برگشت... 
-ابجی مهدیه تو هم بیا.... 
ولی انگار اون تو یه دنیای دیگه بود..... 
شبنم:عزیزم رنگت پریده... 
-سیس...تو به فکر بچه باش.... 
چقدر دلم گرفته بود... 
پلکام خیسه خیس بودن از اشک.... 
راستش دلم نمیخواست عشقمو تنهاش بذارم.... 
شبنم:عزیزم...ترو خدا.....الان میرسیم.... 
-گوش کنید....فربد داداشم.... 
فربد:جانم داداش...تحمل کن.... 
-هوا مهدیه رو خیلی داشته باش با شبنم....باشه.... 
وبه مهدیه اشاره زدم.... 
فربد:عه مسخره نباش... 
وبلند گریه کرد.... 
مهدیه هق هق میزد... 
بدجور تو حاله خودش بود.... 
رسیدیم به اونجایی که سوار شدیم... 
یاد رادمهر افتادم... 
اشک صورتمو پر کرده بود... 
مهدیه هم هق هق میزد.... 
بیچاره طفلی.... 
به شبنم نگاه کردم.... 
اونا هیچ جوریه باورشون رفتنم نبود... 
چشمام همش سیاهی میرفت.... 
مردم دورمون جمع شدن.... 
کمی گذشت... 
حس کردم روی جایی قرار گرفتم... 
بعدش نور.... 
وهوای ابری.... 
شبنم:عزیزم چشاتو باز کن....زندگیم... 
چشممو اروم باز کردم... 
نفسم دیگه تحمل نداشت.... 
نفسم هر ان ممکن بود بره.... 
مهدیه وفربد وشبنم بالای سرم بودن.... 
-اب میخوام.... 
فربد بطری ابی رو از یک نفر گرفت... 
سمت دهنم گرفت... 
همونجور گریه میکرد... 
یک قلپ بیشتر نتونستم بخورم.... 
-شبنم...دوست دارم.... 
بارون رو صورتم میریخت... 
چشممو اروم بستم.... 
بزن بارون ببار اروم به روی پلکای خسته ام بزن بارون.. 
تو میدونی هنوزم یاده اون هستم با اینکه رفت وپژمرده ام هزار بار از غمش مردم ولی بازم دوسش دارم 
فکرش تنها نمیذارم...
بزن بارون... 
ببار اروم به روی پلکای خسته ام دارم هرشب میام از خونه بیرون هوای خونه سنگینه 
من هر شعری نوشتم این روزا از تو غمگینه بازم با گریه خوابم برد بازم خوابه تورو دیدم دوباره چقدر غمگینمو وتنهام چقدر میخوام که باز بارون بباره بزن بارون ببار اروم به روی پلکای خسته ام بزن بارون 
تو میدونی هنوزم یاده اون هستم ------------ شبنم: 
وقتی چشماشو تو دل فربد بست از ته حنجره ام جیغ کشیدم.... 
تحمل اینهمه غم رو نداشتم... 
بارون شروع به بارش کرد.... 
یه ادمی که نیست.... 
رفته... 
چقدر تنهام.... 
 
حس کردم دارم دیونه میشم... 
با مهدیه با هق هق اومدیم رو زمین.... 
فربد هم گوشه ایی پهن زمین شد وهق هق میزد... 
سر ووضع هممون خونی وگلی بود.... 
هرچی جیغ میکشیدیم دردمون خاموش نمیشد بلکه تشدید پیدا میکرد.... 
نمیتونستم نبود سعید... 
رفتنش بدجور لهم کرده بود.... 
خیلی داغون بودم.... 
خانم هایی که اونجا بودن دورمون نشستن... 
پلیس وتمامی خبرنگارا.... 
اداره پزشکی قانونی توی چند دقیقه رسیدن اونجایی که بودیم... 
دور غار نوار های زرد رنگ ورود ممنوع گرفته شد.... 
حس میکردم دیگه نایی تو وجودم نمونده... 
هر ثانیه جونکنده یکی از همسفریام یادم میومد.... 
یک اقاهی بود که توی اداره پلیس باز پرس بود.... 
نشست پشت ماشینی که اقا فربد باهاش اومده بود.... 
وقتی فربد نشست تو ماشین بلند هق هق زد... 
سرش رو روی داشبورد گذاشت.... 
تحمل این اوضاع واسه هیچ کدوممون اسون نبود.... 
باز پرس که اسمش اقای علی یوسفی بود گفت: 
-خب نمیخوایین بگین کجا برم؟؟؟ من:برو هتل"...".... 
راه افتاد.... 
61
کمی گذشت رسید دم در اون هتل.... 
هتلی که همراه سعید توش بودم دیشب... 
بلند شروع به گریه کردم.... 
همشون همراهم اومدن بالا.... 
عروسک روی تخت بود.... 
اونطرف ترشم جعبه موزیکال.... 
با گریه رفتم سمتش وروشنش کردم... 
دستمو گذاشتم رو شکمم.... 
با هق هق فرود اومدم رو زمین... 
-مامانی دیگه تنها شدیم....بابا واسه همیشه رفت.....بابارفت.... 
ویکدفعه از حال رفتم.... 
--------- علی: 
از اداره بهم زنگ زدن وگفتن یک مورد فجیع توی غار رخ داده... 
اولین باربود از غار علی صدر بهمون زنگ میزدن... 
کنجکاو شدم با تیمم راه افتادیم.... 
وقتی رسیدیم پسری روی برانکارد بود که پر از خون بود... 
اونایی هم که همراهش بودن سر ووضع خونی داشتن... 
یعنی چیشده؟؟؟ حسابی هنگ کرده بودم.... 
هیچکدومشون توضیح نمیدادن... 
راه افتادیم همراهشون ... 
یک پسری که همراهشون بود سرش رو روی داشبور لکسوزی که سوارش بودیم گذاشت.... بلند هق هق میزد... 
رفتاراشون خیلی بد ب.د حتی جرات نداشتم ازشون بپرسم چی شده..... 
انگار یه اتفاق خیلی بد بود.... 
یا یک هنجار.... 
یه چیزی که هیچ کس قادر به درکش نبود... 
رفتیم داخل هتل... 
وقتی فهمیدم شبنم خانم حامله اس حسابی حالم خراب شد... 
بیچاره اون پسری هم که رو برانکارد بوده شوهرشه.... 
وقتی از حال رفت اورژانس اومد وبردش به بیمارستان....