کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

محکم تبر رو زد تو مغزم...                                    
افتادم رو زمین... 
اخرین تصویری که چشمم دید صورت عشقم بود.... 
وهمین بود مرگ من.... 
------- فربد: 
در حال دویدن سمته قرار گاه بودم... 
یهو رسیدم به چند نفر که رو زمین افتاده بودن وزمین پر از خون بود.... 
وای خدای من... 
51
وای خدای من...... 
اینا که شبنم وارسلانن....
هق هقم کل فضا رو گرفته بود... 
دست بردم وپلاک ارسلان رو از گردنش کشیدم.... 
دویدم سمته قرار گاه... 
اینجا نمیشه هیچ جوره وقت رو تلف کرد..... 
به سرعت میدویدم ولی مگه این راه لعنتی تموم میشه؟؟؟ قلبم به شدت میکوبید.... 
خیلی خسته شده بودم.... 
نمیدونم چند نفر از اون حرومزاده ها هستن... 
چند نفرشون مردن وچند نفر زنده.... 
رسیدم به قرار گاه..... 
همون موقع بقیه که فقط مهدیه وشبنم وسعید مونده بودن رسیدن.... 
تا دیدمشون هق هقم بالا رفت... 
هممون به شدت گریه میکردیم... 
اروم گفتم:بچه ها بسه باید از این جهنم تا در غار بسته نشده فرار کنیم.... 
شبنم:پس کوثر وارسلان؟؟؟ 
-اونا... 
وبلند هق هق زدم.... 
با گریه هممون دویدیم.... 
رسیدیم به جایی که پل بود.... 
دوباره دوتا از اون حرومزاده ها پریدن جلومون.... 
سعید:همین دوتا موندن....خانوما بپرین تو قایق... 
ودوتا تبری که اونجا بود رو یکی خودش گرفت ویکی رو سمته من پرت کرد.... 
-حاضری رفیق؟؟؟ 
شبنم جیغ زد:ترو خدا نرید....میکشنتون.... 
سعید:عشقم به بچه مون بگو عاشقشم....اگه چیزی شد همتون فرار کنید باشه...اون حرومزاده مونده....اون یکی پیشه جنازه رادمهر وبقیه اس... 
یکی از اون عوضی ها خنده ایی کرد... 
شبنم ومهدیه هم رو بغل کردن وجیغ کشیدن... 
جفتشون سمتمون دویدن... 
من با یکیشون گر به گر شدم.... 
حولش دادم... 
خبر از سعید نداشتم چکار میکنه... 
حولش دادم سمته تنه درخت... 
با تبر به سمتم زد... 
کمی دستمو برید خیلی عمیق بود ولی در حد بقیه نبود... 
از جهت مخالف یارو دویدم.... 
بیخیال شدم... 
سعید:تیر اندازی...قلق.....رفیق یادت باشه...پرت کن تبر رو درست به گوشه درخت.... 
یادم داد... 
نگاه کردم... 
نشونه گرفتم/..... 
پرت کردم... 
درست خورد تو فرق یارو... 
یارو افتاد رو زمین... 
جون کند...
خر خر وحشتناکی کرد....
داشتم دیونه میشدم از اینهمه تنش.... 
یه دفعه اون یکی هم که مونده بود رسید... 
تبر رو از مغز همون در اوردم... 
نشونه گیری کردم حرومزاده داشت میرسید... 
یاعلی نزدیکه.... 
پرت کردم.... 
سرش نصف شد.... 
رفتم وتبر رو از سرش در اوردم... 
باید برم کمک سعید... 
انگار زخمی شده.... 
سعید ایستاده بود ادم خواره هم جلوش.... 
یهو شبنم جیغ زد.... 
---------- سعید: 
حولش دادم... 
عه حرومزاده.... 
با چاقویی فرو کرد داخل شکمم.... 
کمی جر داد پوستمو.... 
وقت اینکه دست بگذارم به شکمم رو نداشتم... 
جیغ های شبنم بدجور اذیتم میکرد.... 
اون یارو به طرز وحشتناکی بود قیافه اش.... حسابی ترسیده بودیم.... 
خیلی حالم بد بود.... 
یه دفعه اون کثافت تبرش رو برد بالا.... 
دستمو محکم گرفت..... 
برگشتم وبه شبنم نگاه کردم.... 
با اون دستم تبر رو بردم بالا.... 
تا اومد به بالا سرش برسه تبر فرود اومد.... 
ولی قبلش یارو افتاد.... 
تبر از رو شونه ام سر خورد... 
پس چیزی نشدم.... 
سالمم... 
یارو جون کند... 
به زمین نگاه کردم... 
خون به شدت از سمتم میریخت... 
نمیدونم چرا چشمام به شدت سیاهی میرفت... 
صدای جیغ های شبنم.... 
فربد با گریه دوید سمتم.... 
-داداش... 
دیگه نایی نداشتم.... 
فرود اومدم رو زمین.... 
دستمو به گردنم گذاشتم... 
چقدر درد داشتم... 
پر از خون شد دستم.... 
افتادم توی دل فربد....
شبنم و مهدیه دویدند از قایق بیرون به سمتمون... 
دلم میخواست چشمامو ببندم... 
فربد با هق هق:داداشم...داداش پاشو جونه فربد باید بریم تو قایق....جونه من.... 
شبنم:ترو جونه بچه مون....نخواب باشه.... 
با کمک فربد وزنمو روی شونه اش انداختم.... 
اروم توی قایق نشستم... 
حالم خیلی بد بود.... 
فربد پیشم نشسته بود ومحکم پارو میزد... 
خیلی سعی داشت بره... 
نیمه های راه بودیم... 
اروم به فضای پشت سرم نگاه کردم... 
اون مکان لعنتی... 
شبنم نشست پیشم وهمونجور مثه ابر بهاری گریه میکرد... 
مهدیه به گوشه ایی خیره شده بود وبیصدا اشک میریخت... 
شبنم:عزیزم تو میتونی....صبر کن الان میرسیم... 
حالا دلیل اون نوشته های مرموز رو خوب میدونستم... 
بهشون نگاه کردم... 
همشون میگفتن مرگ.... 
ومرگ.... 
اسکلت هایی که اونجاها افتاده بود... 
چرا موقع رفتن ما توجهی نکردیم؟؟؟ -شبنم...خانومم.... 
همون موقع بارون زد...
هنوز به غار نرسیده بودیم.... 
-سیس عشقم... 
-گوش کن نفسم.... 
-سعید... 
وهق هق زد.... 
-بخند زندگیم...گریه نکن... 
فربد داد زد:داداش داری داغونمون میکنی بس کن.... 
-داداشم گوش کن....بیایین..... 
 ..............-
همشون گریه میکردن... 
فربد تا میتونست پارو میزد....