رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
يك دختر د يوونه شايدم نباش م. گاهي ادما خودشونو مي زنن به ديوونگي! زندگي من پوچ و خالي از گرما بود. اما منم كه سرنوشت خودمو مي سازم. من نمي خوام يه دختر خوب و موفق باش م. نمي خوام يه دختر سر به راه و با حجب و حيا باشم. من مي خوام فرق داشته باشم. من با ديوونگي هام تو رو خوب م ي كنم. و تو با خوبي هات من و خوب كن. من و تو! تو كه خالي از عشق چه عاشقانه ا ي كه قلم نمي ز ني م. اروم اروم از پله ها پايين رفتم. چشمام و گرد كرده بودم و تو دست راستم ت يغ بود. يه تيغ كوچيك و تيز! در اتاق و اروم باز كردم و به ارومي وارد اتاق شدم . چشمام و ر يز كردم و به تخت خوابش نزديك شدم. پشتش به من بود و خوابيده بود. تخت و دور زدم و كنارش نشست م. يه لبخند گشاد زدم! مي گم گشاد چون كل دندونام و ته اعماق حلقم د يده مي شد! تيغ و بردم سمت سبيلش. قبل اين كه بيدار شه با دستم دُُم سبيل ش و گرفتم و تيغ و زيرشگرفتم و سبيل ومحكم كشيدم روش كه بابا بلن د شد و داد زد و من به عقب پرت شدم و س بيل و مثل پرچم تو دستم گرفته بودم و نگاهش مي كردم. بابا با بهت و چشما ي گشاد شده به سبي ل تو دستام نگاه كرد و بعد اروم اروم دستش و برد سمت صورتش و وقتي جا ي خالي سبيلش و سمت چپ صورتش حس كرد چشماش گرد شد و منم چشمام گرد شد و اون با همه وجودش داد زد: _شاد ي لبخند رو لبام ماسيد و لبام آويزون شد و پاهام و به هم چسبوندم و دستم و جلو ي پاهام گرفتم و با بغض اروم گفت م: _دستشويي كردم! بابا چشماش گرد شد و نگاه خشك شدش پايين كشيده شد و م يخ شد رو خيسي شلوارم! اون قدر قرمز شده بود كه حس مي كردم الانه كه بتركه! ياد سرخ پوستايي افتادم كه تو برنامه كودك دامن پاشون كرده بودن و از درختا آويزون بودن و بومبا بومبا م ي كردن! در اتاق با شدت باز شد و مامان با چشما ي گشاد شده وارد اتاق شد و چادر گل گليش از سرش افتاد و با چشماي گرد شده جي غ زد: _شاد ي با لبا ي آويزون ترسيد ه نگاهش كردم كه متعجب نگاهم كرد و يهو نشست رو زمين و شروع كرد به گريه كردن! با چشما ي گرد نگاهش كردم و رو به بابا ي سرخ شده و عصبي گفتم: _خجالت بكش! گريه اش و در آورد ي! بابا چشماش گرد شد و مامان در حالي كه مثل مرغا بال بال مي زد جيغ زد: _ا ي خدا، تو چرا اين طور ي ا ي، چرا ا ين قدر ديوونه ا ي؟ چشمام و گرد كردم و همون طور ي نگاهش مي كردم و تو ا ين فكر بودم كه... مامان ام خوشگله ها! يهو شراره دوييد تو اتاق من موندم اين دخترا ي امروز ي چرا خودشون و ا ي ن شكلي مي كنن! شراره رسما شكل آفريقايي ها بود مامان سفيد پوست بو د بابا هم سبز ه من موندم شراره چرا سياهه؟ كمي دقت كردم. پوستش چرا برق مي زنه! انگار واكس كفش زده به بدن ش! يكم به موخم فشار آوردم اها اين الان رفته برنزه كرده؟ موهاشم كه شب يه اسفنج بود. همون قدر پشمالو همون قدر زرد ! شراره با چشماي گرد شده نگاهم كرد و يهو دهن گشادش و باز كرد و جيغ زد: _وااااا ي، باز دستشويي كرد ي! تازه ياد وضعيتم افتادم مي گم چرا بو ي بد مياد ها! مامان همچنان جيغ جيغ مي كرد و شراره رو مي كوب يد تو فرق سر من! بابا با حرص اومد سمتم و بازوم و با صورتي مچاله شده گرفت و من و كشون كشون از اتاق برد بيرون. لحظه اخر شراره با قيافه ا ي آويزون بهم نگاه كرد و گفت: _اََه، چندش! اين و كه گفت ديوونه شدم. تو يه حركت بازو ي بابا رو گاز گرفتم و اون داد ي زد و بازوم و رها كرد و من يهو چرخيدم سمت شراره و از موهاي پشمالو و فرفر ي زردش گرفتم و سرش و كوبيدم به ديوار! شراره جيغ جيغ مي كرد و هي دست و پا مي زد انداختمش رو زمين و رفتم رو گردنش نشستم و كله اش و چسبوندم به شلوار خيسم! شراره قرمز شده بود و مدام جيغ مي زد! بابا از پشت من و گرفته بود و مامان خودش و مي زد! بعد به من مي گن ديوونه! من حداقل خودم و نمي زنم! بابا بالاخره من و از رو شراره بلند كرد و از كمر و بازوم گرفت و من و كشون كشون برد سمت پله ها. شراره تند تند نفس مي كشيد و در همون حال ناله مي كرد، مامان سر و صورتش و مي بوسي د. جيغ زدم: -ولم كن، مگه چي كار كردم! ؟ بابا عص بي من و كشون كشون از پله ها بالا مي برد من دست و پام به نرده ها مي خورد و با درد جيغ جيغ مي كردم -آ ي دستم، ولم كن...چاغ! بابا عص بي تر من و كشون كشون برد از شدت تقلا نفس كم آورده بودم. در اتاقم و باز كرد و من و پرت كرد تو اتاق و نعره زد: -اين قدر تو اين اتاق مي مو ني تا آدم شي! تو همون حالت ي هو زدم زير خنده. بي توجه به درد دست و زانوم فقط مي خنديدم. بابا مبهوت و خشك شده نگاهم مي كرد. همين طور ي موكت رو از خنده گاز مي زدم كه بابا كلافه و عص بي داد زد: