کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان تیمارستانی ها

نویسنده : مرجان فریدی

ژانر : فانتزی

قیمت : رایگان

رمان تیمارستانی ها

همش رو از ته تراشيدن و من كبود شده و نفس كم اورده بودم.من اون روز دومين مرگم رو حس كردم.  
اولين مرگم زما ني بود كه از مدرسه رفتم خونه و مثل هميشه داشتم يوني فرمم رو تو كمدم مي زاشتم كه بار بي م و  
طلايي من عاشق پشت ويترين اون مغازه صورتي و ديدم درست تو  ي كمد عروسك ها.  
چشمام برق زد مانتوم از دستم افتاد قدمام رو زم ين نبود رو آسمون بود.  
يه دختر بچه كوچيك و آرزو ي به دست اوردن اون باربي مو طلايي كه مامان برام خريده بود.  
يك قدم مونده بود تا باربي و موه ا ي طلايي و لباس پف پفي صورتيش.  
يكم مونده بود و باربي با چشما ي آبيش نگاهم مي كرد. دستم سمتش دراز شد و پشت دستم سوخت و با به ت  برگشتم و مامان با حرص گف ت:  
-چند بار بگم به عروسكا ي خواهرت دست نزن؟  
عروسك خواهرم؟ عروسك شراره بود؟ باربي من مال شراره شده بود؟چه طور تونست!؟  
چه طور؟ بغض كردم.مامان خيره نگاهم كرد فهم يد كه تا چه حد شكستم پشت كرد و رفت و من موندم و عروسك ي  كه سهمم ازش از پشت شيشه كمد ديدنش بود.  
زير دوش آب داغ ايستاده و دستام و دور خودم حلقه كرده تا از نگاه پرستار خودم و قايم كن م.  
شامپو رو رو ي موهام ريخت و به چشما ي رنگي و چروكا ي دورچشماش خيره شدم.  
مثل چشما ي مامان بود.رنگ چشماش.  
اما از مامان لاغر تر بود.مامان بعد زايمان من چاغ و به ع قيده خودش شكسته شده بو د!  
سرم و زير آب گرفت و سرم و پايين انداختم و صدا ي جيغ جيغ دخترا از پشت درا ي آهني ميوم د كه نمي خواستن  حموم كنن.يا حالا پرستارا رو اذ ي ت مي كردن.  
حوله پيچ ايستاده بودم و پرستار لباسام و اورد و لباسارو برداشتم و با ديدنشون به پرستار چشم دوختم و گفت م:  
-اينا مال من  نيست.كوچيكن.  
زن اخم كرده لباس و از دستم چنگ زد و داد زد:  
-باز اين پرستار جديده همه چيز و قاطي كرده.  
از رخت كن بيرون رفت و صداش و شنيد م:  
-ا لا مواظب بيمار ٧٨٠ با ش.  
دستم و به حولم بند كردم تا ن يفته.  
از سر تار تار موهام آب مي چكي د و لرز كرده خودم و بغل كردم و دختر ريزه پيزه برنزه ا ي وارد رختكن شد و گف ت:  
-كار تورو چه زود تموم كردن.بقيه دخترا هنوز بدنشون خيسم نشده اون قدر جيغ و داد مي كن ن.  
خيره نگاهش كردم كه سر پايين انداخت و گفت:  
-ا  لا ي احمق ا ين دخترا ديوون چرا باهاشون حرف مي ز ني؟ اونا ك نمي فهمن چي مي گي!  
نيشخند زدم.اونا نمي دونستن ديوونه ها خيلي چ يزا رو حتي بيشت ر از ادما ي سالم مي فهمن و درك مي كنن.زند گ ي  تو دنيا ي ديوونه ها كار هر كسي  نيست.  
دختر خيره نگاهم كرد كه يهو ضدا ي جيغ يكي از پرستارا و زنگخطر و هم زمان شنيديم و بهت زده به دختره نگا ه  كردم كه فكر كنم اسمش ا لا بود.  
دوييد لز اتاق بيرون و چون در و محكم بست دوباره در باز شد و منم دوييدم و در و نيمه باز كردم و به بيرون نگا ه  كردم.  
تو حموم يكي از پرستارا افتاده و سرش خوني بود و يكي از دختراجيغ مي زد و به پرستارا حمله مي كرد.  
از حموم هميشه يه راه رو بود كه به قسمت شست و شو ي لباسا وصل بود.  
درست كنارشم بخش رمان ي بود كه اگر آسيب ي ديده بوديم دكتر داشت كه رسيد گي كن ه.  
اونجا بدون نگهبان بود و اگر مي رسيدم به اون جا مي تونستم فرار كن م.  
چشمام برق زد و دست بردم و لبه حوله رو دور بالا تنم پيچون م و تو يقه فرو كردم و با سرعت دوييدم از اتاق بيرون   
و همه پرستارا و نگهبانايي كه تازه وارد شده بودن سعي به گرفتن دختر داشتن.  
با سرعت از پله ها رفتم بالا و وارد راه رو ي بلند و تاريك روبه ردمشدم كه تنها چراغا ي لاري ك و چسبيده به سقف  يكي در ميون راه رو رو شون كرده بودن.  
تند تند  مي دوييدم تا كسي نديدتتم بتونم به قسمت شست و ش و ي لباسا برس م.  
تو پيچ راه رو يك در بود كه مي دونستم اتاق دكتره و كنارش يه راه كوچيك بود كه با سر خم شده تونستم داخلش  
و بب ينم.پر ما ش ين لباس شويي و لباس و اتو و ... با ديدن اد  ي كه با سرعت داشت از راه رو ي كنارم عبور مي كرد  
وحشت زده در اتاق دكتر و باز كردم و خودم و پرت كردم داخل.  
نفس نفس زنون سرم و به در چسبوندم و نفس عميقي كشيدم وبرگشتم كه با د يدن فرد روبه روم كم مونده بو د  جيغ بزنم كه دستش رو ي دهنم قرار گرفت.  
با چشما ي از حدقه در اومده و نفسي كه رو به قطع شدن بود دستام رو رو ي دستاش گذاشتم و ناخنام رو ، رو  
دستاش كشيدم اما بدون اهميت به من روم خم شد و در اتاق رو با دست ازادش كم ي باز كرد و به ب يرون خيره شد.  
به چشما ي بي حسش زل زدم.  
همين طور ي تقلا مي كردم و اون برگشت و به چشمام خيره و عصبي زل زد.  
آرومگرفته و مبهوت نگاهش كردم كه خيالش راحت شد و دستش رو از رو دهنم برداشت و انگشتش رو ، رو ب يني ش  به معنا ي ساكت باش گرفت.  
با بهت آرومگفت م:  
-چرا ا ين طور ي مي كني وحشي؟  
به زبون خودشون حرف زدم اما گيج نگاهم مي كرد.  
انگار حرفام رو نمي فهميد چشما ي سياهش تو تا ريكي برق مي زد.