رمان وسوسه
نویسنده : نیلا
قیمت : رایگان
رمان وسوسه
همیشه اروم و متین بود...مامانی یعنی همون ننه.... ننه ام... گاهی ازش حرف می زد..می گفت خیلی پسر با جنم و باعرضه اي بود...همیشه می خندیدو بیشتر عروسیا مجلس گردون بود...خدا از سر تقصیراتش بگذره .....حالا هم هر چی می کشه حقشه ....بیشتر بکشه .....که دل همه از دم خنک بشه تو دلم گفتم لابد گور باباش که تا اخر عمر زجر بکشه...کی به کیه..... بذار فقط دل مردم خنک بشه دستاي کشیده اي داشت..چیزي ازش نمی دونستم ...از اولم.....یعنی از موقعه اي که یادم میاد ... همه .... دربارش بد می گفتن ....سنشو نمی دونستم و لی بهش می خورد ،27 ،28 ،29 ..اوه چه می دونم ....همین .. دورو برا بود .... از خونه بیرونش کرده بودن این عروسیم بلاجبار امده بود ..کبري خانوم ....مادرش ازش خواسته بود که بیاد ...خوب بایدم می یومد هر .... چی بود داداش بزرگه ناتنی مهناز بود ... چشماش تو اون تاریکی دید ه نمی شد..........دیده ام میشد چه فرقی به حال من داشت اما خجالت اوره ..من از چهره اش خوشم میومد..نه تنها من..بلکه اکثرا دخترا ي محل ازش خوششون میومد..همه از قیافش ...ولی هیچ کسی جرات نداشت این حرف جلوي کسی بزنه ... ..اصلا اوردن اسمش تو اون محله گناه کبیره محسوب می شدهمه اونو یه ادم بی ابرو می دونستن : باز مامانی همون ننه ننه ام قربون حکمت خدا برم...یکی اخلاش خوبه، کاریه، درس خونده است.... نه بهش برو رو می ده... نه استعداد ... ....اما این چی ؟...چنان برو رویی داده که استغفراﷲ ادم دلش می خواد مدام نگاش کنه همیشه که به جاهاي خوب حرفش می رسید ...ده تا استغفراﷲ می گفتو منو می فرستاد ... پی یه استکان چایی داغ ..که همون نخود سیاه خودمونهفصل دوم ....خونه امو از اون خونه قدیمیا بود ....سن من که چیزي نبود 18 سال... درست 18 سال ناقابل تو خانواده ما رسم بود.... یعنی تو فامیل... تو محل ..دختر باید زود ازدواج کنه.... مخصوصا اگه باباش پولدار ... باشه که بدتر ... لاله که تو همون 15 سالگی شوهر کرد..و رفت سر خونه زندگیش ... الانم دوتا دختر داره ...این دوتا وروجکم وقتی میان خونمون... بیا بین چه اتیشی می سوزن ولی اقا جون به بچه هاش اصلا محل نمی ده.... اونم فقط به خاطر اینکه پسر نیستن اخه تو خانواده ما همه عاشق پسرن ...اره دیگه پسر باعث ابروي خانواده... ادامه نسل در حال انقراض و ....... باعث سربلندي خانواده است .... تازه هر غلطیم که کرد ...کرد...اشکالی نداره که......چرا؟.... چون پسره .. دختر بازي ..عیاشی ..سیگار کشیدن ...اینا تازه می شه حسنش.. چرا ؟...چون پسره اما دختر.... چرا بیشتر از دیپلم بخونی ..تو که اخر کهنه شور می شی....پس زر زیادي می زنی که بري درس ... بخونی ..چی دختر فلاي رفته دانشگاه چه غلطا ....آخر و زمون شده به واﷲ ... واي اگه دختري تو محل با یه پسر دیده می شد ..تا فردا صبحش یا دختره می مرد یا پسره ...بماند که چه حرفا پشت سرشون زده می شد هنوز نشسته بود.....صداي دست زدن و پایکوبی مهمونا راحت به گوش می رسید ولی اون هیچی نمی شنید ...یهو از جاش بلند شد..ترسیدم خودمو بیشتر پشت ستون قایم کردم ...اروم سرك ...کشیدم رو زمین در حالی که پشتشو تکیه می داد به دیوار خشتی نشست و از جیبش یه سیگار در اورد و گذاشت ..... رو لبش ... شروع کرد به گشتن کبریت یا فندك ..اما به نظر میومد پیداش نمی کنه .. دستاش یه لحظه از حرکت وایستاد...چشماشو با ناراحتی بست و سیگارو از روي لباش برداشتتو دستش مشت کرد و پرتش کرد طرف باغچه ..همچنان مثل خیره سرا تو جام وایستاده بودم و تماشاش می کردم.... .. دوتا دستم رو ستون بود و خودمم چسبیده بودم بهش خواستم دستمو جابه جا کنم که راحتر ببینمش ...دستمو برداشتم که یهو برخورد کرد به یه چیزي و صداي .....بلندي کنار گوشم پیچید...چشمام گشاد شد ..ودر حالی که لبامو گاز می گرفتم به ظرف افتاده کنار پام نگاه کردم .. تو دیگه از کجا پیدات شد - .... با ترس به ستون نگاه کردم... کوزه رو با طناب به وسیله میخی از ستون اویزون کرده بودنحالا به کوزه شکسته شده نگاه می کردم ...تمام شیره داخل کوزه ریخته بود رو زمین.... زود نشستم و شروع کردم به جمع کردن تیکه هاي شکسته شده... ...اینو دیگه کی اینجا گذاشته ....اخه جا بهتر از اینجا نبود- با دست تمام شیره هاي ریخته شده رو داشتم مثلا جمع می کردم ...دستام چسبنده شده بود...احساس کردم ......بینیم می خاره حین غر غر کردن و جمع کردن تیکه هاي شکسته شده .... دستمو کشیدم رو بینیم ...کمی چشم چرخوندم .. دیدم چندتا تیکه دیگه هم جلوتر افتادن همونطور نشسته به طرف اون چندتا تیکه رفتم ...چون نشسته بودم و داشتم جلوتر می رفتم چادر هم از رو ... سرم کشیده شد و افتاد کف زمین .. به کل فراموش کردم اینجا داشتم چیکار می کردم به اخرین تیکه رسیدم ..دست دراز کردم که برش دارم ..که یه دفعه یه جفت کفش سیاه و براق جلو ...چشمام سبز شد ... اب دهنمو قورت دادم