کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان وسوسه

نویسنده : نیلا

قیمت : رایگان

رمان وسوسه

... با دستاي شیره اي و دماغی که حتما روش پر شیره بود سرمو اوردم بالا
دست راستشو کرده بود تو جیب شلوارشو و به من نگاه می کرد .....منم که تیکه هاي شکسته تو دستم ..هاج ... واج بهش خیره شده بودم ....که یهو از جام پریدم
..زبونم بند امده بودس.س.سلام -
...اب شیره از بین تیکه هاي شکسته شده می چکید و تمام لباسمو شیره اي کرده بود
با ترس و چشماي گشاد شده بهش خیره بودم ...و اونم در کمال ارامش داشت به این خلقت عجیب غریب ....خدا نگاه می کرد
تازه یادم افتاد که کیه و من نباید اینجا باشم ..تیکه هارو از دستم ول کردم ....که با صداي محکمی به زمین خوردن و تیکه تیکه تر شدنبا ترس و لرز از دهنم پریدببخشید-
و با تمام قدرت به سمت راهرویی که ازش امده بودم دویدم ...وسط راهرو یادم افتاد چادر سرم نیست ...بدو ....بدو برگشتم تا چادرمو بردارم ....که باز دیدمش ..چادر تو دستش بود
.... من فردا شب.....شب اول قبرمه .....می دونم... می دونم -
..... بدون توجه به نگاههاش .....چادرو از دستش کشیدم و به طرف راهرو دویدم
اینطوري نمی تونستم برم تو عروسی ....چادرو رو سرم کشیدم و قبل از اینکه دیده بشم از در حیاط زدم بیرون و به طرف خونمون دویدم ..که لباسامو عوض کنم ....تمام راهو دویده بودم و داشتم نفس نفس می .... زدم ..به در خونمون رسیدم
.... بخشکی شانس یه کلید هم ندارم-
... اینم از مزیتاي دختر بودن بود ...دخترو چه به کلید داشتن
می دونستم کسی خونه نیست چندبار درو تکون دادم که معجزه اي رخ بده و در باز بشه .....اما دریغ از یه .
تکون ناچیز
.... نه خدا جون..... تو هم می خواي ادبم کنی به دادم برس-
به دو طرف کوچه نگاه کردم کسی نبود..خوشبختانه همه براي جشن عروسی دختر حاج فتاح رفته بودن ...کمتر کسی تو کوچه دیده می شد
....هدي جون چاره اي نداري....... براي حفظ ابروي دخترا این اولین قدمه -
چادرو دورکمرم جمع کردم و محکم بستمش... دستاي چسبناکمو رو دیوار کشیدم که کمی خاکی بشن ... 
.. حداقل انقدر چسبنده نباشه ..کمی هم تو این کار موفق بودم ..... از در فاصله گرفتم..... دستامو بهم مالوندمدر خونمون از اون در بزرگا بود...... منو همیشه یاد دروازه هاي کاروانسرا ها می نداخت ..البته نه به بزرگی .. اون ولی بی شباهتم نبود..سلیقه اقا جون بود یگه
پامو رو دستگیره بزرگ در گذاشتم و با دستام برجستگی هاي تزیئنی درو گرفتم و خودمو کشیدم بالا ...حالا .....بین زمین و هوا بودم
دوباره دو طرف کوچه رو دیدم کسی نبود..نفسی کشیدم و باز رفتم بالا ....به لبه دیوار رسیدم ...نفس کم .... اورده بودم
....پاهام طرف کوچه و نصف بدنمم طرف حیاط ..می خواستم پاي راستمو بکشم بالا ... تا بتونم راحت برمنیفتی
...یا قمر بنی هاشم ...این صداي کیه؟ ...همونطور خم شده و در حال جون دادن....برگشتم ببینم کیه-
(..... قلبم آمد تو دهنم.....(نه.. مرگ مادرت از اینجا بروپاتو بکش بالا الان می یوفتی
.. تو دلم ممنون نه اینکه کله خرم حالیم نیست باید پامو بکشم بالا ...... عقل کل دارم همین غلطو می کنماما چادرو چون محکم دور خودم بسته بودم ....نمی تونستم پامو تکون بدم.... هی پام وسط راه کم می یورد .
.... ..عاجزي از سرو صورتم می بارید
این اولین بارم نبود ......که از این کارا می کردم......ولی اولین باري بود که داشتم کم می یوردم ....هر وقت که دزدکی با الهه به بازار می رفتیم کار همین بود..... قایمکی از در بالا می رفتمو و با کمک درخت توت تو حیاط خودمو می رسوندم به اتاقم ....چند بارم خانوم جون مچمو گرفته بود..ولی شانس اورده بودم که به اقا ... جون چیزي نگفته بود
.... برگشتم و بهش نگاه کردم
به دو طرف کوچه نگاه کرد... کتشو در اورد و پرتش کرد داخل حیاط ... مثل من از در امد بالا و خودشو ...کشید بالا ....خیلی راحت به لبه دیوار رسید ...نگامون بهم افتادمگه درو ازت گرفتن ؟
.... پرید تو حیاطبرگشت طرفمنردبونتون کجاست ..؟
.... با دست به گوشه حیاط اشاره کردم ....سریع نردبونو اورد.
.... به دیوار تکیه دادو خودش امد بالامی تونی خودتو بکشی بالا ...؟.. سرمو تکون دادم
... یکم تلاش کن
....حرصم در امد
... می تونستم که تا کی این کارو کرده بودم.-
... پس ببخش راهی جز این ندارمفکر کردم می خواد بازوهامو بگیر
داد زدم ......نههههههههههههه