رمان وسوسه
نویسنده : نیلا
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان وسوسه
..مسعود- عاشق سینه چاکت ....چقدر با جنمه..... فرارو بر قرار ترجیح دادنباور کن اونطور..که فکر می کنـــــــ - ....با پشت دست چنان زد تو دهنم که احساس کردم دندونام خرد شد مسعود- امروز پدرت بعد از رفتن من ....با پدرم تماس گرفته و قرار مدارشونو گذاشتن.... حالا برم بگم نمی ....خوام..... دخترنتون هرزه است ... تو حق نداري به من تهمت بزنی ....و هرچی از دهنت در میاد بهم بگی...- ......مسعود- پس باید چیکار کنم؟.... از دیروز که یکسره دارم تو رو می بینم ... همش در حال بالا اوردنم ... فقط به خاطر احترام گذاشتن به بزرگترا..... باید زندگیمو خراب کنم .. مسعود- حالا خوب گوش کن ببین چی بهت می گم ....دستشو به طرفم گرفت و با تهدید .حرکتش داد .... نامردم.... بذارم حتی توي حیاط خونه ام راحت راه بري .... زندگیمو خراب کردي...... زندگیتو خراب می کنم ......کاري می کنم روزي هزار بار ارزوي مرگ کنی .... اشکم در امد...پشت فرمون نشست ..... گریه ام شدت گرفت با عصبانیت برگشت طرفم..انقدر زر زر نکن .....سرمو بردي.... .... سعی کردم ارومتر گریه کنم که دوباره سرم داد نزنه ... ماشینو روشن کرد...می خواست دور بزنه .. توروخد به اقاجونم چیزي نگید..من با اون کاري نداشتم ....از وقتی سوار اتوبس شدم.... بود - ...بخدا باهاش حرفی هم نزدم...حتی نمی دونم براي چی اونور خیابون وایستاده بود. ...به قران ...به خداي محمد قسم من باهاش کاري نداشتم ..... مسعود- تو خونتونم بهت گفتم ...نمی ذارم اب خوش از گلوت بره پایین ....حالا هم قبل از اینکه چیزي به اقا جونت بگم.... یا خودم سر از همه چیز در بیارمبگو... این یارو کی بود؟ چی بین تو و اونه ...؟ .... بخدا هیچی- ...ماشینو با عصبانیت پارك کرد یه گوشه ... به طرفم برگشت مسعود- اگه فکر کردي من اعصاب مصاب درست و حسابی دارم و خیلی ارومم.... کور خوندي ...منم صبرو ... تحملم اندازه داره ....... یه بار ازت پرسیدم ....توقع دارم درست جوابمو بدي ....... من فقط می دونم پسر حاج فتاحه..... همین-دیگه هیچی نمی دونم ..سوار واحد شدم یادم رفت بلیط بگیرم ..شاگر راننده بلیط می خواست نداشتم ...خواست بندازتم بیرون ...که اون از طرف خودش به من یه بلیط داد ...همه ي ماجرا همین بودمسعود- دیگهدیگه چیز دیگه اي وجود نداره- مسعود- ببین من نه عاشق چشم و ابروتم نه ازت خوشم میاد ....از این موضوعو هم چیزي به کسی نمی گم.... .. ولی اگه یه بار دیگه...یه بار دیگه ببینم جایی هستی که این یارو هم هست ... کاري می کنم که خودت با دستاي خودت گورتو بکنی با این حرفش نزدیک بود از کوره در برم ... اما خودمو نگه داشتم می ترسیدم..... می ترسیدم که به اقاجونم بگه منو تا نزدیکاي محله امون رسوند و قبل از اینکه کسی منو ببینه پیاده شدم و به طرف مدرسه راه افتادم به خاطر اتفاقی که افتاده بود مجبو بودم خفه خون بگیرم .....چون کوچکترین اعتراضی باعث می شد اون ... درباره منو پسر حاج فتاح حرف بزنه و همه فکراي اشتباهی که درباره ام می کنه ...براش به یقین تبدیل بشه دوست نداشتم تو محل بی ابرو بشم ...پس سکوت و تن دادن به این ازدواج تنها کاري بود که از من بر می ..یومد ....خوشبختانه ساعت اول دبیر نداشتیم و کسی متوجه غیبت من نشده بود ....... انقدر ناراحت و دپرس بودم که به سوالیاي الهه هم جواب سر بالا می دادم اینکه با کسی ازدواج کنم که کوچکترین علاقه اي به من نداره و با هر چیز کوچیکی زود از کوره در میر .....دیونم می کرد **** من قبول کرده بودم که بد بخت بشم ....قبول کرده بودم که به خاطر ابروم ...دیگه صدام در نیاد و با ساز ...همه برقصم .....براي خرید هم نرفتم ......... هر چی خانوم جون التماس می کرد لا اقل براي خرید جهازت بیا..زیر بار نرفتم که نرفتم .... تنها براي ازمایش بود که همراه خانوم جون و مسعود ،خانوم محبی رفتیم که انقدر خانوم محبی چشم و ابرو برام امدم و مادرشوهر بازي در اورد ....که با خودم عهد کردم ..تا روز ... عروسی از خونه در نیام ..... روزها از پی هم می گذشتن و همه چیز داشت اماده می شد براي ازدواج منو مسعود.. .... حالا که فکر می کردم تمام تقصیرا رو گردن اون موجود نحس می نداختم ..اگه اونروز ...اون اونجا نبود.... من زبونم دراز بود و می تونستم مانع از این ازدواج بشم .... چه کنم که مخالفتم با این ازدواج چیزي جز بد نامی برام نداشت چیزایی که برام می خریدن ...برام بی ارزش بودن ...به هیچ کدومشون نگاه نمی کردم ..علاقه اي به هیچ ..... کدومشون نداشتم اون بهم گفته بود که نمی ذاره درس بخونم ..پس تلاش براي قبولی براي اخرین ترم چیزي نبود که من ..... دنبالش باشم و با بدترین نمرات..... اخرین ترم رو هم گذروندمفصل یازدهم خیلی وقت بود از خونه خارج نشده بودم .....دلم هواي بیرونو کرده بود ...دلم می خواست رفت و امد ادما رو ..ببینم