
خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
- دوماد نمیآد؟ - دوماد کجا بود بابا، مشخصه که پسره ولش کرده! - وا نگو اینطوری مریم، دختر بیچاره... - چیکار کنیم الان بچه ها؟ بریم یا بمونیم؟ - با عاقد حساب کن بگو بره تا بیشتر از این آبرومون نرفته مرد! - یه زنگ بزن بیین این پسرهی احمق کجاست خانوم؟ - گفتم که آقا فرخ، گذاشته رفته! صدای داد آقا فرخ، بابای مهدیار که آمد، سر بلند کرد. سعی کرد بغضش را قورت بدهد و حرف بزند، که الکی مثلا بگوید ناراحت نیست اما خب... دم عمیقی گرفت و از جا بلند شد آقا فرخ هنوز داشت داد میزد: - غلط کرده پسرهی نفهم! کدوم گوری رفته؟ فکر آبرویِ دختر مردمو نکرده این بی پدر و مادر؟ بابا در حالی که دست رویِ قلبش گذاشته بود، مادرش را مخاطب قرار میداد گفت: - اون قرصای منو بده... همه شدند دو عده، یک دسته دور آقا فرخ جمع شدند و یک دسته دورِ بابا! وقتی خورشید ماند و حوضش از در محضر خارج شد، با همان لباسِ سفید، گیس های بافته شده و طلایی رنگی که از زیر توربان سفیدش مشخص بودند و دسته گلی که افتاد تویِ جوی و آب آن را با خودش برد! هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده اما بقیه میگفتند " داماد رفته" لبِ جوی نشست و دست برد تویِ آبی که نمی دانست اصلا تمیز است یا کثیف اما خب، زلال بود! مثلِ ظاهر قشنگِ مهدیار! دم عمیقی گرفت، بغضش را قورت داد و در جواب صدایِ توی سری که میگفت " نمیخوای چیزی بگی خورشید؟ " شانه بالا انداخت! از جا بلند شد، دستِ کثیفش را به پیراهنش مالید و باید زودتر به خانه میرسید و این لباس های سنگین مزاحم را عوض می کرد! این دامنِ چندش دست و پاگیر اعصابش را خورد کرده بود و کفش های پاشنه بلند او داشتند آزارش میدادند! کفش هایش را در آورد، انداخت تویِ جوب و خندید! انتهای دامن را جمع کرد و بی توجه به سنگ ریزه های کفِ خیابان، گام هایش را تندتر برداشت. ناخن های مصنوعیِ نفرت انگیز را محکم داشت میکند، دردش نمیآمد اصلا انگار. حواسش پرت شد یک لحظه که با موتور بزرگی برخورد کرد.