خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
رویِ زمین افتاد، چند لحظه بعد دامن سفیدِ لباس خونی شد، زانویش پاره شد بود اما باز دردش نیامد. از جا بلند شد و لنگان لنگان راهش را پیش گرفت. موتور سوار عصبانی دستی پشت گردنش کشید و داد زد: - هو کوری مگه؟ خورشید یک لحظه برگشت و خیلی جدی گفت: - آره کورم. خب بود! کور بود که این همه وقت مهدیار واقعی را ندید و نشناخت! خواست راهش را پیش بگیرد که موتور سوار بار دیگر داد زد: - وایسا ببینیم پات چیشد؟ خورشید شانه بالا انداخت و با همان لحن آرام و جدی گفت: - هیچی! - دنبال یه محضر میگردم تو این خراب شده، بلدی؟ این خراب شده نزدیکی خانههای مهدیاری بود که او را شش سال تمام دوست داشت، پس بلد بود. سر تکان داد و اشاره کرد به انتهای خیابان که نه کوچه باغ بزرگی که از آنجا آمده بود! - پات درد نمیکنه؟ خورشید بی توجه به او راهش را پیش گرفت و پایش را رویِ زمین می کشید. خون هر لحظه بیشتر دامنش را فرا میگرفت و حتی میشد ردِ کمرنگ خون را رویِ آسفالت دید! مهدیار رفته بود، همراهِ خانم اسمائیلی که همیشه به خورشید می گفت " توام جای دختر من! " مهدیارِ سی و دو ساله؛ خانم اسمائیلی چهل و دو ساله و خورشیدِ احمقِ بیست و چهارساله اجزای این هرمِ احمقانه بودند. مهدیار دیشب به او گفته بود که دوستش دارد و صبح گفت" متاسفم" یک نفر داشت تویِ سرش زجه میزد، گریه میکرد و خودش را به در و دیوار میکوبید. مهدیار موجود نفرت انگیزی تویِ قلبِ خورشید بود! سکندری خورد وسطِ خیابان، چشمهایش داشتند تار میدیدند.