کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان زفیر

نویسنده : آبان بانو

ژانر : BDSM

قیمت : 39000 تومان

رمان زفیر

اولین ضربه‌ی شلاق نثار ران پایم میشود 
-این نطفه‌ی حروم تو شکمت از کیه؟ 

تقلا کرده خود را عقب میکشم 
-فریـــان... نکن. تورو قران نکن بچه از خودته... بخـ... 

ضربه‌ی دیگر و چنگ شدن موهایم... 
-میکشمت... به ولله میکشمت  

کنار شومینه هولم میدهم و شلاق را در کمرم فرود می‌آورد 

-با رفیقم ؟ارهــــه؟ عوضی با رفیقم ریختــی رو هـــم...؟ 

لگد هم به کارهایش اضافه، شده و من فقط دست روی شکمم گذاشته مثلا از او در برابر پدرش محافظت کنم 

-نـ...ـکن فریان... نکن پشیمون میشی بخـ...ـدا بچتـ...ـه 

جلویم زانو زده ریشه موهایم را میکشد 

-امشب هم تورو میکشم هم اون نطفه‌ی حرومو 

هق میزنم و تقلا میکنم 
-فریان...  

پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می چسباند 
-عمر فریان بودی... عمرش بودی 

هق میزنم و سعی در آزاد کردن خود میکنم 
-نـ....ـزن 

نعره میکشد و میبینم جان از تن رفتنش را 
-خـــــــــدا 

سپس، برق چاقویی که چشمم را میزند 
-میکشمت نفسم... 


**حال 

میدوید و پشت سرش را نگاه نمیکرد. 

نفسش جایی بین سینه اش گیر کرده بود...وقتی او را دید. 

او با چشمانی سرد تر و خون آلود تر از قبل. 

دیگر خونسردی قبلش را نداشت. نه خونسردی و نهوآن عاقل بودن را 
جنونش اینگونه بود...  

-نفس...وایسا 

فریادش مو به تن سیخ میکند... 
نفس؟ 
او که دیگر نفسش نبود. 

دستش را بند شکمش می کند و پچ میزند 
-مامان...باید الان بدوئیم خب؟اگه مارو بـ...بگیره بد میشه برامون 

پشت سرش را نگاه میکند و بعد پا به فرار میگذارد.  


نمیدید هیچ جا را فقط میدوید تا نجات دهد...خودش را... 
کودک متولد نشده اش را و... 
تکه های شکسته ی قلبش را. 

او بود که نخواستنش را در گوش فلک فریاد زد... 
او بود به جانش افتاد و تهمت به او زد... 
او بود... 
خودِ خودش.... 

هوای سرد را تا مغز استخوانش حس میکند. 
چرا فندقش تکان نمیخورد... 

دستی به شکمش کشیده، ناله میکند 
-مامانم...فندق مامان...یه تکون بخور... 

بغض کرده به پشت سر نگاه میکند. 

نبود... 
دیگر نبودش...خوشحال با چشمان اشکی بر میگردد و... 

روح از تنش پر می‌کشد و تنفس را از یاد می‌برد... 
یکی بیاید از این خواب بیدارش کند... 
تکان کوچکی به او بدهد و کابوس را بر او تمام کند... 

-گیرت آوردم 

و او مرد... او برای بار هزارم جان داد 

زیر پایش خالی میشود... 
و اویی دیگر وجود نداشت 

-دیگه ولت نمیکنم... باید حساب پس بدی...نفس