کلبه کتاب

گذشته...

نفس میزدم و پاشنه های کفشم را به زمین میکوبیدم. 
وای به حال آن مردک اگر گیرم می آمد.

همه چیز نقشه بود...
گول زدند همه را...
مخصوصا قاضی پرونده‌.

میخواستند او را به ناحق پای چوبه دار بفرستند. 

رسیدم...
از همان اول با ان در سلطنتی که قدرتش را به رخ میکشید مواجه شدم.

مردک هفت خط دو دره باز...

با حرص به در گوبیده و فریاد زدم
-باز کن این در بی صاحاب‌و... باز کــن

خشم گریبان گیرم شده بود و باید میدانست با یک دختر لوس در نیفتاده

لگد زدم به در بیچاره
-یالا بازش کن اصلان نسب خان... یالا

جیغ میزدم و این برای یک خانم، بد تلقی میشد؟
به درک...

سگ ها پارس میکردنند و من میتوانستم ان سگ های درنده را هم تکه پاره کنم.
برای خانواده ام همه کار میکردم....

همراه با لگد دستانم را هم به در میکوبم
-باز کن...باز کن بهت نشون بدم با کـ...

در به ناگاه باز میشود و ماشین ها، کرور کرور بیرون می آیند.

موهای روی صورتم را کنار میزنم.
مضطرب به ان همه ادم عظیم الجسه نگاه میکنم...