رمان دلارا کنیزک ارباب
نویسنده : مهتاب
قیمت : 49000 تومان
رمان دلارا کنیزک ارباب
اون مرد داغدار بود و تا داغ به دلمون نمیذاشت آروم نمیگرفت. شبیه سفیر مرگ روی جایگاه وایساد و از مباشر و مردی که بهش جلاد میگفتن خواست که هر چه زودتر شروع کنن. جلاد کلاه مشکی رو روی سر فرزاد کشید و حلقه رو دور گردنش انداخت. قلبم تند و وحشیانه میکوبید و از زیر روبنده نمیتونستم نفس بکشم. از خورشید کم جون اوایل دی ماه آتیش پرتاب میشد و تنم رو میسوزوند. بابا دستش رو روی قلبش گذاشت و روی زمین زانو زد. اگه فرزاد میمرد از بابام چیزی نمیموند. جونش به جون فرزاد وصل بود. مثل تمام اهالی پسر پرست بود. جلاد همون طورکه دستاش رو از پشت بسته بودن کمک کردن روی چهار پایه صاف بایسته. برادرم زانوهاش میلرزید و چیزی زمزمه میکرد. چشمام سیاهی میرفت وقتی ارباب پاش رو روی چهارپایه گذاشت. هنوز چهار پایه رو هل نداده بود که بابا رو ول کردم و در حالیکه چادر سیاهم توی باد سرد زمستون توی هوا پرواز میکرد از پله ها بالا رفتم و زیر پاهاي ارباب زانو زدم.