رمان دلارا کنیزک ارباب
نویسنده : مهتاب
قیمت : 49000 تومان
رمان دلارا کنیزک ارباب
نگاهش از زیر عینک دودیش پایین کشیده شد و چین روی پیشونیش افتاد. اخماش ترس به دلم مینداخت اما توجه نکردم. حاضر بودم خودم بمیرم اما حاجی بابام زنده باشه. بی توجه به مردم روستا و غروری که شکسته میشد پاچه شلوارش رو گرفتم و با التماس گفتم: -ارباب جان ...لطفا رحم کنید تو رو به ارواح خاک خواهر جوونت داغ رو دل بابام نذار بجاش منو اعدام کن منو بکش بخدا اگه حرفی بزنم ارباب منو با پا به عقب هل داد و گفت: -برو کنار زنیکه شما گدا زاده ها چه رویی دارید داداشت آدم کشته،تاوانشم میده با ننه من غریبم بازیم به جایی نمیرسی چون تو به درد من نمیخوره فرزاد از زیر اون کیسه نحس داد زد: -حاجی ،بیا دلآرا رو ببر خودم کشتم،خودمم پاش وایمیسم بابا با صدایی که از ته چاه در میومد گفت: -فرزاد ،بابا از ارباب بخواه ببخشه تو نباشی منم نیستم کمرم میشکنه