رمان مام
نویسنده : م.ا
ژانر : پلیسی
قیمت : رایگان
رمان مام
وقتی گوشی رو قطع کرد میشد به وضوح دید که اعصبیه با حرص بلوزشو برداشت پوشید...- پاشو حاضر شو بریم~کجا آخه هنوز بهم نگفتی..._یه وقت دیگه بهت میگم~خب حداقل بگو کجا میریم این پسره چی گفت بهت ... کیه اصلا_میبرمت خونه تون جلسه ای فوری برام پیش اومده...مانتو مو برداشتم پوشیدم...شالمم انداختم رو سرم و با امیر از کلبه خارج شدیمسوار ماشینش شدیم راه خیلی دور بود کم کم داشت خوابم میگرفت اما بخاطر امیر نمیتونستم بخوابم چون از چشمای قرمزش معلوم بود چقد خوابش میاد ممکنه بود یهو خوابش ببره و تصادف کنیم برای همین تا برسیم یکم اذیتش کردم ، کرم ریختم همش دم گوش نفس کشیدم... سرمو بردم زیر گردنش و... اما دریغ از ی دونه بوسه...رسیدیم جلو در ساعت 2 نصفه شب بود داشتم از ماشین پیاده میشدم..._ این همه کرم ریختی آخرم یه دونه ام بوسم نکردی چقد تو نامردی...و دلم واسش سوخت برگشتم از گونه ش بوس کردم پیاده شدم از توی کیفم کلیدمو در آوردم...در خروجی رو باز کردم و وارد راه پله شدم داشتم سمت واحد خودمون میرفتم که زن فضول اکبر آقا در اومد بیرون ..._عه سلام دخترم این وقت شب کجا بودی تنهایی ؟ دوستاتم باهاتن؟ از کی بیرون بودی ؟ با کی بودی ؟ شام خوردی ؟ کجا بودی؟!~کبرا خانم بد نیست یکم از فضولی تونو کم کنین من کجا بودم و با کی بودم فک نمیکنم باید برای شما توضیح بدم با اجازه....ایش زنیکه پرو رفتم داخل خونه مون چقد دلم تختمو میخواست چراغارو روشن کردم کسی نبود ....امیر گفت بچه ها رو پسرا میارن و اسم شونو بهم گفت آرمان و آرمین...هوملباسامو عوض کردم خیلی گشنم بود اگه الان دخترا بیان هم فک کنم گشنه باشن... اخلاقشون بلا نسبت سگ ... مثل سگ میشه یکم از غذای ظهر مونده بود گرم کردم خودم خوردم غذارو گذاشتم روی کوچک ترین شعله تا بیان گرم بمونه و رفتم خوابیدم .....آرمان...رسیدم دم در خونه شون مونده بودم چیکار کنم اگه الان من بغلش کنم ببرمش داخل راه پله یکی از همسایه هاشون در بیاد بیرون چی میگن در موردش یهو چشمم به ساعت افتاد دیدم یه ربع بیشتر وقت ندارم برسم به جلسه بیخیال حرف مردم شدم... بغلش کردم سریع با سرعت سوار آسانسور شدم که یه دفعه دیدم اسانسور داره بر میگرده طبقه اول همش میزدم که بره استرس داشتم اما به خودم گفتم اگه پرسید تو کی هستی میگم داداششم پس اوکیه در آسانسور باز شد که دیدم عه این که آرمینه که توی بغلش مبینا بود سریع اومد داخل طبقه 5 رو زد هوفف بازم خداروشکر که کسی از همسایه هاشون نبود رسیدیم به طبقه ای که توش بودن از قبل کلیدو از کیفش برداشته بودم سریع کلیدو انداختم درو باز کردم رفتیم داخل هر دوتامون نفس راحتی کشیدیم بردیمشون تو اتاقاشون گذاشتمش روی تخت یونیکورنیش کفش هاشو در آوردم و مانتو کلاهشو در آوردم میخواستم بلوز شلوار لی شو هم در بیارم که پشیمون شدم گفتم شاید دوست نداشته باشه هنوز بدنشو...ببینم پشیمون شدم اما خیلی اذیت میشد شلوارش تقریبا انقد تنگ بود داشت تو پاش پاره میشد...تو راه رفتن به اتاقش... روی میز ناهار خوری ظرف غذا بود و زیر قابلمه روشن بود...