کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان مام

نویسنده : م.ا

ژانر : پلیسی

قیمت : رایگان

رمان مام

پس حتما امیر خانوم کوچولو رو آورده خونه احتمالا تو اتاقشه بهتره بگم اون عوض کنه ... صورتمو پوشوندم عینکمو هم گذاشتم رو چشمام از اتاق جغجغه ام بیرون اومدم که دیدم ارمین هم بیرون اومد کلافه بود  پرسیدم چیشده گفت نمیتونه لباس های مبینا رو عوض کنه اومده به ملیکا بگه...اتاق جغجغه سمت راست بود برای جوجو سمت چپ برای خانوم کوچولو وسطی بود آرمین هم صورتشو پوشوند اول در زدم دیدم جوابی نمیاد دستگیره رو گرفتم و درو باز کردم و صحنه ای که دیدم سریع برگشتم درو بستم...
با یه روبدوشامبر قرمز که زیرشم سوتين هم رنگش بود خوابیده بود 
هردومون تو بهت بودیم 
ارمین_امیر چه حالی میکنه هاااا
~عه هیس... یادت رفته قانون مافیایی رو ؟نگا به ناموس و دارایی برادر حکمش مرگه؟!!
ارمین_نه یادم نرفته داشتم شوخی میکردم مگه میشه خانوم امیرو به چشم بد ببینم...
ارمان~میدونم جغجغه و جوجو هم مثل خانوم کوچولو ان دیگه... فقط ما بدنشون رو  ندیدیم‌...
ارمین_اره 
ارمان~چقدر بوی غذا میاد بریم یکم ازش بخوریم خانوم کوچولو ناراحت نمیشه که؟
ارمین_نه بایدم از خداش باشه ما افتخار میدیم از غذاش  میخوریم بیا بریم منم خیلی گشنمه..
آرمین .... 
رفتیم با کمترین صدا قابلمه رو برداشتیم نمیدونستیم  باید چجوری غذا بکشیم برای همین دوتا قاشق برداشتیم از توی همون قابلمه خوردیم کل غذارو... خوشمزه بود اما یکم نمکش زیاد بود...
ارمان~چقد خوشمزه س دست پختش خوبه...
آرمین _ اره اما یکم نمکش زیاده 
~نه خوبه یکم از حساسیتت  کم کن 
_بهتره  دیگه بریم فقط پنج دقیقه فرصت داریم برسیم به جلسه ...
از خونه خارج شدیم هرکی رفت سمت ماشین خودش و سوارش شد و.....
.
.
.
ارمیتا...
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم چشمم به ساعت افتاد از تعجب شاخ درآوردم فقط نیم ساعت به شروع کلاسام مونده بود و من هنوز هیچکاری نکردم امروز استاد فرشچیان میخواست تاریخ هنر بپرسه و منی که باهاش لج بودم مطمعنم برسه میخواد بگه خانم بهمنی پاشو جواب بده...تازه متوجه معده ام شدم صدای غاروغورش تا اون ور دنیا پیدا بود سریع عین قحطی زده ها رفتم بیرون در یخچال باز کردم از توش نون تست درآوردم تند تند داشتم میخوردم که مبینم اومد اونم مثل من تا نون رو دید شروع کرد به خوردن...ملیو دیدم که واستاده بود مارو نگا میکرد میخندید 
_چیشده از جنگ برگشتین  اونایی که از پشت کوه میان هم اینجوری حمله نمیکنن ...
مبین : ببخشید بابت رفتارمون مادمازل اجازه هست نون بخوریم !
ملی : عام بزار فکر کنم ......
آرمیتا : درد برو چندتا تخم مرغ بزار آب پز شه برا من سه تا بزاری هاااا
مبین : برا منم سه تا  
ملی که حرصی شده بود گفت : نوکر داداشاتون یکم از من سیاه تر نبود؟
 _ نه هم رنگ تو بود ملی برو دیگه دیرمه  بخدا ... باید برم حاضر شم وگرنه خودم میرفتم مبینام که میبینی فقط میخوره
ملی: چ خبره 3 تا ااا تو اصلا صبحانه نمیخوردی! چیشده که داری صبحانه میخوری؟ 
_شام نخوردم خب برو دیگه از پشت میز پاشدم رفتم سمت اتاقم که حاضر شم 
ملی :پس قابلمه خالی بود مگه شما نخوردینش؟؟؟؟ پس کی خورده 
مبین: مگه غذا داشتیم """!
ملی :آره دیگه از ظهر دیروز... شب خودم خوردم...زیرشم روشن گذاشتم شما اومدین بخورین...