کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان مام

نویسنده : م.ا

ژانر : پلیسی

قیمت : رایگان

رمان مام

از اتاقم رفتم بیرون درحالی که داشتم برا خودم شیر میریختم گفتم...
_ما نخوردیم دوتا بیشور خوردن 
ملی:کیاا 
مبین:نگو بازم اون دوتا پسر ناشناسن ایش چرا بیخیال نمیشن حالا یادم افتاد چه اتفاقی افتاد دیشب برام داشت یه گرگ میومد نزدیکم که منو بخوره صدای شلیک تفنگ و دیگه هیچی نفهمیدم ...
ارمیتا_ آقا گرگه هم دلش نمیخواست تورو بخوره انقدر که عجوزه ای  آره منم داشتم راه میرفتم خوردم به یه چیز سفت یه دستمال اومد رو صورتم .... و الان بیدار شدم 
ملی: آرمیتا دلت دعوا میخواد من نمیخوام بین دونفر بمونم منظورتون آرمان و ارمینه؟ 
مبین : میشناسی شوننن؟؟
ملی :نه منم دیشب رسیدم به کلبه امیر اونجا بود و از اونجایی که آرمین زنگ زده بود گفته بود حالش خوب نیست فهمیدم امیر یه ربطی به این قضیه داره تا خواست بهم بگه آرمین زنگ زد نمیدونم چی گفت امیر عصبی شد منو رسوند خونه رفت...
مبینا...
نامه ای که دست آرمیتا بودو گرفتم با ملی شروع به خوندن کردیم 
با هر خطش تعجبم بیشتر میشد یعنی یه مگس نر منو گرفته بغلش لباسامو در آورده وااای لباس زیرم توری بود خط آخرش نوشته بود از خانوم کوچولو تشکر کن...بابت غذا و بهش بگو یکم جمع جور بخوابه اگه شب دزد بیاد خونه تون طلا جواهرات نمیبره اونو میبره...
ملی : نکنه با سوتين منو دیده باشن
ارمیتا : خدانکنه نه ندیدن آروم باش
آرمیتا تاکسی گرفت رفت ...
امروز کلاس نداشتیم به جز کلاس صفوی که ملی گفت نمیاد داره پریود میشه و.... حال نداره ولی میدونم کلاس رو پیچوند میخواست با امیر بره بیرون وقتی این بشر میاد ملی دیگه ملی نیست هرچی میگه میگه چشم نمیدونم چرا انقد حرفشو گوش میده همیشه هم اون میاد کلاس های صفوی میپیچونه...بعد کلاس باید باهاش جدی صحبت کنم...اینجوری پیش بره استاد حذفش میکنه...
وارد کلاس شدم نشستم روی صندلی همیشگیم کیفمو گذاشتم رو صندلی ملی... کامیار طبق معلوم مزه میپروند امروز اصلا حوصله شو نداشتم با گوشیم مشغول بودم که ملی زنگ زد ...
ملی: مبین یه عکس فرستادم ببین کدومش قشنگه نمیتونم انتخاب کنم به آرمیتا زنگ زدم در دسترس نبود ...
عکسو باز کردم دوتا بلوز بود یکیش صورتی بود یکیش سفید 
عصبی شدم...صدام رفت بالا...
_به من میگی دل درد داری نمیای کلاس بعد رفتی خرید...
اصلا حواسم نبود تو کلاس بودم و داشتم داد میزدم کل کلاس منو نگا کردن به ملی گفتم سفیده قشنگه من باید برم...و قطع کردم...
خداروشکر استاد اومد داخل کلاس و منو از شر این نگاه های متعجب دراورد شروع به حضور غیاب کرد منو ملی چون هر دومون اول فامیلی مون ا بود جز نفرات اول لیست بودیم استاد اسم منو خوند به اسم ملی رسید یکم مکث کرد خودمو آماده کرده بودم که چی بگم بهش... 
استاد اسم ملی رو خوند و جوابی نشنید 
_ ببخشید استاد غایبه 
~به چه دلیل 
_حال نداشت نتونست بیاد 
کامیار که جواب منو شنید بلند شد...
/_ نه دروغ میگه استاد همین الان زنگ زده بود در حال خرید کردن بود...
استاد :آقای هاشمی من از شما پرسیدم ؟
کامیار: ببخشید استاد خواستم بگم که کلاسو میپیچونه نمیاد بار اولشم نیست فقط سر کلاس شما اینکارو میکنه...
استاد : بار آخر باشه تو کلاس من 
حاضر جوابی میکنی...خودم حلش میکنم...به شما هیچ ارتباطی نداره... 
کامیار : چشم استاد دیگه تکرار نمیشه
اخخخ  دلم خنک شد حقش بود پسره چلغوز تا تو باشی تو کارای من دخالت نکنی ...
استاد: خانم اگه دیدینشون  بهشون بگین بیان دفترم...
تا خواستم بگم چشم حتما میگم یکی از بچه ها برگشت گفت
_ استاد باهم زندگی میکنن...
 انقدر حرصم گرفته بود...
_ اگه لازم بود خودم میگفتم نیاز به گفتن شما نبود...
استاد : دوتایی زندگی میکنین؟ 
~ نه با اون یکی دوستم سه نفریم 
_کی ملیکا تنها میشه تو خونه ؟
~ بله ؟ ببخشید استاد متوجه منظورتون نمیشم... 
_مهم نیست ممنون میتونین بشینین... 
توی فکر حرف صفوی بودم که با صدای استاد که تموم شدن کلاسو اعلام کرد به خودم اومدم کیفمو برداشتم از کلاس خارج شدم رفتم سمت بوفه یه چیزی بگیرم بخورم عاشق کیک و شیر قهوه بودم و روی نیمکت  داخل محوطه دانشگاه نشستم همون لحظه .....کامیار اومد نشست کنارم... 
خواستم پاشم که دستمو گرفت..
_ بشین کارت دارم 
~ولی من با تو کاری ندارم 
_مهمه...
~پنج دقیقه وقت داری زود بگو میخوام برم 
کامیار از توی کیفش سه تا پاکت درآورد گرفت سمتم ...
~اینا چیه 
_ آخر  هفته ای بعد یه مهمونی بالماسکه هست ادرسش داخل این پاکتا هست اگه جرعت شو داری با ملیکا و اون دوستتون بیا اونجا میخوام ببینم اونجام انقدر زبون داری یا نه