رمان مام
نویسنده : م.ا
ژانر : پلیسی
قیمت : رایگان
رمان مام
ملیکا ....صبح مامانمم زنگ زد گفت میخوان بیان اینجا دیدنمون ...یادم رفت به بچه ها بگم بعد از اینکه رفتن اونا... رفتم خرید برا شب همش حس میکردم یه نفر دنبالم میکنه ...توجهی نکردم حتما توهم زدم بابا...رفتم داخل یه مزون که لباسای قشنگ و پوشیده ای داشت برای اینکه داداش و بابای آرمیتا و بابای مبی بودن باید با شال و مانتو باشم... داشتم لباسارو نگا میکردم که گوشیم زنگ خورد امیر بود... ناخداگاه یه لبخند روی لبام نشست جواب دادم..._جانم عزیزم~سلام خوبی ،کجایی نفس_سلام خوبم ،بیرونم چطور مگه...~میخواستم ببینم وقت داری باهم بریم بیرون ... خیلی وقته نرفتیم باهم..._من توی پاساژم... میتونی بیای اینجا؟~اره میام الان فعلا_صبر کن امیر ادرس...قطع کرد....تعجب کردم حتی نپرسید کدوم پاساژ...اهمیتی ندادم... رفتم سمت رگال لباسا فروشنده همش مخمو میخورد که این خوبه اون خوبه و...که چشمم به یه سارافون افتاد خیلی خوشگل بود از نظر قدی تا پایین زانوم بود زیرش یه بلوز سفید داشت روشم رویه ای سارافون مانند که قهوه ای رنگ بود...سایزمو به فروشنده گفتم رفت برام بیاره که زنگ زدم مبین که بپرسم زیره سفید خوبه یا صورتی...که با حرص و دعوا بهم گفت سفید...