کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان مام

نویسنده : م.ا

قیمت : رایگان

رمان مام

ملیکا گوشی رو از دستم کشیدو روش قطع کرد 
ملیکا: این مرتیکه از کجا باید بدونه که تو داداش داری اونم نه یکی دوتا  ؟
ارمیتا : اصلا از کجا فهمید ما سه نفریم ؟
_نمیدونم هیچی نمیدونم 
ملیکا: باید به پلیس خبر بدیم این قضیه بو داره 
ارمیتا : این که میدونه هر لحظه چه اتفاقی میافته حتما هم میفهمه به پلیس ممکنه خبر بدیم ممکنه برامون بپا گذاشته باشه 
_باید بفهمیم از کجا همه چیزو میدونه 
ملیکا :خب گوشیت که هیچوقت ازت دور نمیشه پس نمیتونه از طریق اون فهمیده باشه
ارمیتا: شاید یه اسکلی داره ایسگامون میکنه
_فعلا بیخیال بشید شاید از بچه های دانشگاهی چیزیه 
ارمیتا : آره بابا بریم ناهار بخوریم بریم گردش
بعد خوردن ناهار سه تایی راهی بازار بزرگ شدیم 
تو طول مسیر که به اصرار من سوار مترو شده بودیم داشتم سعی می‌کردم بفهمم کسی نگامون میکنه یا مشکوکه ولی دریغ از یک نفر 
رسیدیم بازار خیلییی شلوغ بود 
بچه ها بریم اول دست فروشا رو ببینیم اینا چیزای خوبی میارن برا فروش
ارمیتا : حله 
ملیکا : من میگم از فروشگ...
مبینا_/اهههه ولش کن بابا ها یه بار از دست فروش بخری نمیمیری بچه ها اون جا رو کلی بالای ناف حراج کرده...
(من عاشق لباسای بازو کوتاهم برای خونه )
 رفتیم سمت اون مرده که لباس میفروخت تا ما رسیدیم انقدر شلوغ شد که حتی نمیتونستیم همو ببینیم ولی چون مثل همیشه قرارمون این بود که حتی اگه همو گم کردیم بریم سر بازار بشینیم تو ورودی مترو همو پیدا کنیم ریلکس بودم...آروم خم شدم یه بنفششو برداشتم یکی آروم دم گوشم گفت _ارباب رنگ قرمزو بیشتر دوست داره
 شک کردم این چی بود دیگه حس کردم اشتباه شنیدم برگشتم ولی فقط دو تا مرغ عاشق رو دیدم... لباسو که خریدم یکم عقب‌تر وایسادم شاید یکی از بچه ها رو ببینم دیدم ای دل غافل این که ارمیتاست و منی که وسط بازار داد زدم...
_ ارمیتااااا
برگشت سمتم رنگش پریده بود 
_آرمیتا چته ؟
ارمیتا: هممم
_ چرا تو هپروتی
ارمیتا: ببین اون جا که داشتم لباس میخریدم انگار یکی تو گوشم گفت تو کارشون دخالت نکن...
ارمیتا یکی ام به من گفت ارباب رنگ قرمز دوست داره 
ملیکا که تازه فهمیدیم پشتمون بوده 
ملیکا_توهم زدید حتما بابا
مبینا~هیععع چرا یه دفعه از پشت در میایی روانی قلبمون ریخت