کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان مام

نویسنده : م.ا

قیمت : رایگان

رمان مام

ملیکا : نه مثل اینکه واقعا زده به سرتونا توهم زدید ولش کنید...
مبینا:بچه ها بریم یه چیزی بخوریم تا اینجا اومدیم بعدش بریم پاساژ رضایی یکم لاک و عطر اینا بخریم
ارمیتا: اوکی 
ملی:بریم 
رفتیم مسلم یه ساعتی تو صف بودیم داخل سالن شدیم هرکی یه چیزی سفارش داد و خوردیم زدیم بیرون و رفتیم سمت پاساژ رضایی...
جلوی راهمون یه دعوای حسابی راه افتاد مثل اینکه پسره مزاحم دختره شده بود منم هی کنجکاو بودم ببینم تهش چی میشه ولی مگه این دو تا گاو گذاشتن ببینم چی میشه سوزنشون رو بریم گیر کرده بود خلاصه بزور بردنم سمت پاساژ یه دفعه ساعت ۸ به خودمون اومدیم دیدم ای دل غافل چقدر دیر شده هوام که کامل تاریک شده بود  اصلا دارک دارک...ملیکا و ارمیتام که تا رسیدن به خونه فقط گفتن تقصیر توعه 
ملیکا صلاح دید با مترو بریم از تاکسی تو این وقت شب ایمن تر بود رسیدیم خونه درو باز کردیم...
ارمیتا :هیچ جا خونه خود آدم نمیشه
وارد که شدیم اول چیزی که حس کردم بوی ملایم یه عود خوشبو بود... 
ارمیتا : مبینا باز عود روشن کردی خاموش نکردی...
 مبینا: شتتت چه خبره اینجا 
 ملیکا ...
وارد خونه که شدیم یه بوی عطر قدیمی رو حس کردم بوی کلاسیکش امیرو یادم آورد و خاطراتم باهاش ولی مگه بچه ها عطر مردونه میزنن..
مبینا: من که عود روشن نکردم چرا چرت میگین 
آروم کفشام در آوردم رفتم توی خونه 
_اینجا چه خبره ؟
انگار کسی در نبودمون اومده بود خونه از وسایل روی میز مشخص بود یه بطری شراب و سه تا گیلاس و یه زیر سیگاری کریستالی خیلی قشنگ ولی ما نه گیلاس داشتیم نه شراب نه سیگار پس از کجا اومده بودن...
هر سه تامون آروم رفتیم سمت میز 
دو تا برگه روی میز بود هر کدوم زیر یه گیلاس ولی زیر گیلاس نزدیک جا سیگاری چیزی نبود 
_اینا چه کوفتین این برگه ها چیه...
سه تایی حمله کردیم سمت نامه ها 
اولیشو که برداشتیم با یه دست خط قشنگ نوشته شده بود 
عزیزم سلام؛
میدونم شکه ای از این که این نامه رو میخونی میدونم عصبی میشی بفهمی با این وضع قلبم شراب خوردم ولی این سری فرق داره این سری با پسرا خوردیم به سلامتیتون 
میبوسمت عشقم...
(راستی دنبال اون لباس زیر توریت نگرد با خودم بردمش به زودی لازمت میشه کنارم... 
تعجب برم داشت ...یعنی واقعا امیر بود؟
ارمیتا: یعنی امیر اومده بوده؟
_نمیتونن نه پنجره ای شکسته کلید هم نداره 
گوشی مبینا زنگ خورد اسم بیکار بدبخت(همون ناشناسه است) روش نمایان شد... نمیخواست جواب بده... اما بعد چندتا بوق بالاخره جواب داد...
بیکار:سلام عزیزم..
 (صداش یکم خش داشت انگار صداش گرفته بود )
مبینا :چی میخوای از جون من ؟
بیکار: هیچی دورت بگردم فقط زنگ زدم بگم اون عطرت که توی جعبه ی خوشگل بود برش داشتم حداقل عطرتتو داشته باشم خودم برات بهترین عطر میخرم 
مبینا :من به پول تو نیاز ندارم مرتیکه برای چی اومدین اینجا ها؟
بیکار : مگه من گفتم نیاز داری ؟ هوم؟ راستی زیر سیگاریمو دور ننداز بازم می‌آییم پیشتون به ارمیتا  بگو عاشق دل خستش میگه عزیزم یه سری مانتو هات مناسب نبودن بهشون رسیدگی کردم راستی بگو نامشو برداره بخونه از بین پسرا فقط من دوست داشتم بهت زنگ بزنم مراقب خودت باش عزیزم 
دید دید دید....قطع کرد
ارمیتا:عاشق دل خستم ؟ کیه
ملیکا_معلوم نیست کدوم اسکولی کراش شده روت
_/ها از امیر که بهتره مرتیکه مشروبی...
_گمشو بابا خیلیم خوبه