کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان مام

نویسنده : م.ا

قیمت : رایگان

رمان مام

ملیکا_ من میدونمو تو امیر فقط ببینمت 
هی به امیر زنگ میزدم ولی دریغ از جواب
 _ ریز ریزش میکنم...
ارمیتا:اروم باش ملی..
مبینا...
گوشیم زنگ خورد 
 ارمیتا :چرا این دست از سرمون برنمیدارهههه  
چرا اینقدر زنگ میزنه..
بیکار:جوجو به ملیکا بگو انقدر زنگ نزنه امیر زیاده روی کرده جواب تلفن نمیده الانم توی بیمارستانمه بیاین به این آدرسی که واست پیامک میکنم...
ملیکا: بده به من ببینم امیر کجاست حالش خوبه؟! یه چیزی بگو دیگه 
صدای پوزخند یارو تو گوشی پیچید 
_/توی بیمارستانه...
و قطع کرد 
ارمیتا : چرا مثل ماست واستادید ده بریم دیگه 
با داد ارمیتا به خودمون اومدیم سریع رفتیم سمت در ولی ما که ماشین نداریم ساعت تقریبا 21:30 بود..تنها گزینه ی روی میز مهران بود (داداشم) زنگ زدم بهش 
_الو 
مهران: سلام عزیزم
_مهران یه اتفاقی برای یکی از دوستامون افتاده بیمارستانه میتونی برسونیمون اونجا؟! دیر وقته وگرنه مزاحمت نمی‌شدم...
مهران: الان میام ،تک زدم بیایید پایین 
_اوکی 
تو سرما داشتیم یخ میزدیم و به فکرمون هم نرسید بریم بالا تک زد بیاییم 
بالاخره بعد از سال ها مهران اومد بماند که عمشو غرین رحمت کردیم وبا غر غرهای ملیکا سوار ماشین شدیم من جلو نشستم و دخترا پشت کم کم داشتیم از شهر خارج می‌شدیم 
مهران با شک پرسید 
_کدوم بیمارستانه که خارج شهره بیاین برگردیم فردا صبح برید دیدنش حداقل روشنه چشامون میبینه کجاست بیمارستان 
دلم میخواست با مهران شوخی کنم...
_ چیشده ترسیدی؟!
مهران لج کرد که بندازتمون بیرون 
من میدونستم که شوخی میکنه اما بچه ها جدی گرفتن به مهران چشمک زدم که بیا یکم اذیتشون کنیم از نگرانی درشون بیاریم 
اونم گرفت آروم گفت باشه 
با مهران جنگ زرگری انداختیم مهران پیاده مون کرد مثلا رفت ارمیتا خیلی ترسیده بود 
ملیکا: الان با اسنپ رفته بودیم حداقل یه تجا*وز کرده بود برگردونده بودمون 
نه اینکه ولمون کنه وسط ناکجا آباد که خوراک گرگا شیم...
بچه ها میگفتن جدا شیم هرچقدر گفتم نه جدا نشیم مهران الان برمیگرده شوخی کردیم 
گوش ندادن...
ارمیتا_ به حرفت گوش دادیم دیدیم چیشد وسط ناکجا آباد ول شدیم... 
هرکی یه سمتی رفت منم لج کردم کلا یادم رفت مهرانو و رفتم به یه سمت...
ملیکا...
مطمعن شدم امیر با این پسره مزاحم مبینا یه ارتباطی داره اما نمیدونم چه ارتباطی برای همین گفتم جدا شیم چون هر وقت گم شده بودم امیر پیداش شده بود اما بازم نگرانش بودم چون یه بارم مشروب خورده بود تو بیمارستان بود اصلا حالش خوب نبود ...دکتر بهش گفته به هیچ وجه مشروب نخوره...اما کو گوش شنوا...صدای زوزه گرگا میومد بیشتر نگران بچه ها بودم تا خودم...از مرگ نمیترسیدم...یه دفعه یه نوری از دور میومد انگار کلبه مانند بود با خوشحالی رفتم سمتش در زدم در باز شد و...