هارت چاکلت من
نویسنده : نامشخص
قیمت : 31000 تومان
هارت چاکلت من
┆┄┄┄┄┄┄┄┄┄ ┄┄┄┄┄┄┄┄┆ 〈هـٰارتچا••کِلِتِمـن〉 چشمام گرد شد ، دم در دفتر مدیر بودیم.. محکم دستمو روی دهنش گذاشتم و کشیدمش گوشهی دیوار. _ساکت شووو صداتو میشنوه خنگ! سرش رو به نشونه تایید تکون داد و دستم رو از روی دهنش برداشتم. _خیلی جذابه بخدا، زبونم بند اومده با اخم ازش رو برگردوندم که با مشت توی شونم کوبید: _خب بابا ، مهی این دفعه نمیتونی قسر در بریااا ، باید همینجا بغلش کنی +میکشتم بخدا نسی انگشت اشارشو سمت صورتم گرفت و گفت: _قول دادی! قول دادی زیرش نزن مثل یه دختر خوب پای حرفت بمون. میخواستی جرعتو انتخاب نکنی. پوفی کشیدم و چشمامو توی کاسه چرخوندم. _باید بریم کلاس؟! من نمیخوام برم +نه به خاطر اولیا مربیان تا زنگ بعدی بیکاریم. روی نیمکت توی سالن نشستم و با پاهام بازی میکردم. کلاسا یک به یک تعطیل میشد و خانواده ها یکی یکی سر میرسیدن. پس چرا نیومد؟ نکنه خانوم ابطحی قورتش داده؟ بلاخره قامتش توی چهار چوب دفتر درحالی که از خانوم ابطحی تشکر و خداحافظی میکرد نمایان شد. جوری همهی چشم ها به سمتش چرخشید که پنیک کردم. پا تند کردم و به سمتش رفتم. بازوشو گرفتم و لبخند ژکوندی زدم. نگاهش نگاهی توبیخ کننده بود. یعنی ابطحی نامرد چی گفته بهش؟ بدون توجه به نگاه ها از سالن خارج شد با اشارهی نسترن پشت سرش دویدم و وسط مدرسه بهش رسیدم. بلند صداش زدم و جلوش وایسادم. _عمووو عمووو نگاه ها و پچ پچه های دخترا روی ما دوتا بود. +چته؟! نگاهی به نسترن که روی سکوی خروجی ساختمون مدرسه ایستاده بود و بعد نگاهی به چهرهی خنثیٰ عمو فرهاد انداختم. بی پروا دستامو باز کردم و بغلش کردم. °????????????????• : ┆┄┄┄┄┄┄┄┄┄ ┄┄┄┄┄┄┄┄┆