هارت چاکلت من
نویسنده : نامشخص
قیمت : 31000 تومان
هارت چاکلت من
┆┄┄┄┄┄┄┄┄┄ ┄┄┄┄┄┄┄┄┆ 〈هـٰارتچا••کِلِتِمـن〉 اولش مات و مبهوت بهم خیره شد اما دیری نپایید تا رنگ پوستش به قرمزی بزنه و دستشو محکم مشت کنه. صدای سوت و جیغ چند تا از دخترای دورمون مثل نفت روی آتش بود. هولم داد و با آتشی تند از مدرسه خارج شد . ته دلم خالی شد ، کارم اشتباه بود؟! خب عموم بود.. مگه چه اشکالی داشت...؟! نسترن به سمتم دوید و با ذوق و هیجان بازوم رو گرفت. _واییی خیلی باحال بووود. پچ پچه و سر و صداهای بچها باعث خشم خانوم ابطحی شد و اونو از توی لاکش بیرون آورد. با همون صدای زنونه زیرش فریاد زد: _چه خبرتونه؟ معرکه گرفتید اینجا؟ مهنا واحد بیا دفتر سریع! لبام آویزون شد ، چرا عمو فرهاد اونجوری رفتار کرد؟! یعنی انقدر از من بدش میاد؟ من که کار بدی نکردم... به سمت ساختمون مدرسه و دفتر حرکت کردم. حتما ابطحی هم از دوربینا دیده و... _چه وضعشه خانوم واحد؟! وسط مدرسه دخترونه این حرکات مبتذل یعنی چی؟! نه تنها آبروی عمو و خانوادتو بردی بلکه مدرسهی من رو هم بردی زیر سوال! توی شرایطی بودم که بهم تو میگفتن اشکم در میومد. طاقت توبیخ شدن رو اصلا نداشتم. بی اختیار زدم زیر گریه و وسط گریه هق زدم: _خانوم..خانوم ببخشید من..من بی تقصیرم.. بچها گفتن.. فریاد زد: _بچها خیلی بیجا کردن با شما خانوم! بفرما سر کلاستون دویدم و پله ها رو بالا رفتم. روی نیمکت جا گرفتم و سرم رو روی ساق دستم گذاشتم. چند تا از هم کلاسی هام که مونده بودن با تعجب نگاهم میکردن. کمی بعد زنگ خورد و نسترن وارد کلاس شد. با دیدنم توی اون حال کنارم روی نیمکت جا گرفت و دستی از روی مقنعه به سرم کشید. _چته مهیی چرا داری گریه میکنی؟! +اشتباه کردم ، حتما الان ازم عصبانیه. منو میکشه.. و دوباره هق هقمو از سر گرفتم. سرمو تو آغوشش گرفت و گفت: _اووه شورش میکنی مگه چیکار کردی؟ عموته خب جای تشکر بغلش کردی از خداشم باشه... +تو نمیشناسیش ، از این لوس بازیا متنفره. اونم جلوی این همه آدم غریبه.. حالا چجوری تو روش نگاه کنم.. °????????????????• : ┆┄┄┄┄┄┄┄┄┄ ┄┄┄┄┄┄┄┄┆