
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
درباصدای قیژقیژ باز شد و عمو درحالی که انگشتش رو به نشونه ی سکوت کنار لبش گذاشته بود، آهسته گفت:
_بی سروصدا برو تو اتاق آتنا بخواب فردا مدرسه نمیری بمون حرف بزنیم!بایادآوری مدرسه کوله پشتیمو که حالا خیلی سنگین شده بود، توی دستم جابجا کردم و به اجبار زیر لب چشم گفتم!
وارد خونه شدیم.. برعکس خونه ی عزیز که حمالی مثل بهار بیچاره صبح تاشب کار میکرد و همیشه هم کثیف بود، خونه ی عمواینا با وجود سه تا بچه، از تمیزی برق میزد!
صدای زن عمو ازتوی اتاق باعث شد ترسیده تکونی بخورم!
_کاظم تویی؟ اومدی؟
_آره خانم منم!
_میخواستی الانم نیای! به ساعت نگاه کردی؟
عادت کردی نصف شب میای خونه؟عمو که انگار دلش نمیخواست من چیزی از حرف هاشون بشنوم گفت:
_مهمون داریم کتی جان..
_مهمون؟
چندثانیه بعد زن عمو از اتاقش اومد بیرون و چون من پشت سرش بودم متوجه من نشدبه عمو که روبه روش بود نگاه کرد وگفت:
_سلام.. مهمونمون کیه؟
قبل از عمو به حرف اومدم وبا صدای آرومی سلام کردم..
_سلام زن عمو!به طرف من برگشت و با تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_سلام.. خیرباشه انشاالله.. این وقت شب؟ چیزی شده؟
به وسایل دستم خیره شد و منتظر جواب شد!معذب شدم.. نمیدونستم چه جوابی بدم که عمو به دادم رسید وجوابشو داد:
_چیزی نیست.. بهار چند روزی اینجا مهمون ماست..کتی که انگار به جواب سوالش قانع نشده بود موشکافانه نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت که بازم عمو ادامه داد:
_مامان اینا اذیتش کردن و کتکش زدن، دلم نیومد تواون شرایط تنهاش بذارم..بدون اینکه نگاهشو از من بگیره گفت:
_دعوا واسه چی؟ باز چیکار کردی پیرزن بیچاره رو اذیت کردی؟
باحسرت سرمو پایین انداختم و باخودم گفتم..
قضاوت و محکوم کردن آدم های بیگناه، از خصوصیات بارز این خانواده است و قربون خدا برم چقدر خوب در وتخته هارو کنار هم می چینه.. چقدر این خانواده ها به هم میومدن!