
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
اون شب تاصبح خوابم نبرد و همش تصویر کمال بیشرف میومد تو ذهنم و بی اراده تموم بدنم میلرزید و یه جورایی حالتی مثل تشنج بهم دست میداد..
اونقدر گریه کرده بودم که چشم هام به سختی باز میشد و فقط حاله میدیدم!
بابیدار شدن آتنا تکونی به خودم دادم که متوجه من شد!_آبجی بهار؟؟؟ بیدارم؟
_جانم؟ بله.. بیداری سفید برفی..
باخوشحالی خودشو از روی تخت انداخت تو بغلم وگفت:
_تواینجایی؟؟ کی اومدی؟ چرا بیدارم نکردی؟دستمو دور گردنش حلقه کردم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:
_دیشب اومدم گل خوش بو! چه بوی خوبی میدی تو!
بی توجه به حرفم گفت:_میخوای بری؟ میشه به مامان بگی امروز نرم مدرسه بمونیم پیش هم؟
_نخیر نمیشه فکرنکن نمیدونم امتحان ریاضی داری خانوم زرنگ!
با حرفم لب برچید و گفت:_نه بخدا! بخاطر اون نیست..خب میشه تا برمیگردم نری؟ دلم میخواد پیشم باشی...
_نمیرم که! حتی چند روز میخوام بمونم!
باخوشحالی وچشم های گرد شده گفت:_واقعا؟ بگوجون آتنا گولم نمیزنی؟
خندیدم و ابروهامو تندتند بالا انداختم وگفتم:
_اوهوم...واقعا و جدی جدی چندروز پیشت هستم!باخوشحالی دست هاشو به هم کوبید..
_ایول ایول.. خدایا شکرت!
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ذوقش فروکش کرد وبا غم دست هاشو روی چشم هام کشید وادامه داد:_چقدر گریه کردی.. بازم کتکت زدن؟ بازم عزیز موهاتو کشید؟
بغض به گلوم چنگ زد اما بجاش لبخندزدم..
_نه عزیزم کسی اذیتم نکرده.. تو به این چیزا فکرنکن!_یه رازی بگم بین خودمون میمونه؟
_هوم..! البته که میمونه!
_عزیز من رو هم دوست نداره.. وقتایی که بابا نیست بهم گیر میده! تازه یه بارم واسم دمپایی پرت کرد وخورد توسرم ولی به کسی نگفتم که دعوا نشه!