
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
باحسرت آهی کشیدم...یاد بچگی های خودم افتادم.. یادروزهایی که کتک میخوردم و ازترس سکوت میکردم!
زیرلب زمزمه کردم:
_بشکنه دستش.. چطور دلش میاد جگرگوشه هاشو عذاب میده آخه!اومد چیزی بگه که در اتاق باز شد وزن عمو اومد داخل..
_عع! شما بیدارین؟ منو باش یکساعته چشمم به در خشک شد که بیاین بیرون و بیدارتون نکرده باشم!_سلام..
_سلام مامانی صبح بخیر!
زن عمو بی توجه به سلام من، جواب سلام آتنارو داد وگفت:
_بدو برو صبحونه بخور باید بری مدرسه دیرت میشه بدو دخترم!به ساعت میکی موس توی اتاق، که ساعت ۷ونیم رو نشون میداد نگاه کردم.
کاش میشد منم برم مدرسه.. عمو گفته بود امروز جایی نرم و دلم نمیخواست روحرفش حرف بزنم!آتنا دست منو کشید وهمزمان باخودش بلند کرد و هن هن کنان گفت:
_آخ آجی تو سنگین شدی یا من زورم کم شده؟
حضور زن عمو معذبم کرده بود اما جوابشو باخنده دادم:_توزورت کم شده جوجه باید صبحونه بخوری تا قوی بشی!
باهم رفتیم سرسفره نشستیم.. طبق معمول همیشگی سفره کنار در ورودی که به حیاط ختم میشد پهن شده بود..زن عمو صبح ها در رو باز میذاشت تا هوای خونه تازه بشه!
یکی از آرزوها و رویاهای توی ذهن من هم شبیه به این کار زن عمو بود!همیشه توی رویام تصور میکنم که یه خونه باحیاط بزرگ شبیه به باغچه دارم و توی باغچه اش رو پر کردم از گل های قشنگ و صبح هارو بادیدن همون ویو آغاز میکنم!
منتظر گیر دادن وغر زدن های زن عمو بودم اما خداروشکر آرین بیدار شد و وقت نکرد اول صبحم رو کوفتم کنه...
اما آریا انگار خونه نبود.. نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و آهسته از