
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
_آریا کجاست؟ خونه نیست؟
از اونجایی که موقع شانس پخش کردن به من کاه رسیده بود زن عمو سوالم رو شنید بجای آتنا، از پشت سرم جواب داد:
_نه خونه نیست.. چیکار به آریا داری؟به طرفش برگشتم..
آرین درحالت خواب و بیداری توی بغلش بود!
_هیچی، همینجوری پرسیدم.. ازروی کنجکاوی!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:_بجای کنجکاوی زودتر صبحونتو تموم کن میخوام سفره رو جمع کنم!
_ممنون من سیر شدم.. خودم سفره رو جمع میکنم!
_نمیخواد توجمع کنی..اگه دیگه نمیخوری ببر آتنا رو برسون مدرسه اش، امروز آریا نیست دست تنها موندم!
باتصور اینکه میتونم برم بیرون و نفسی بکشم چشم هام برق زد اما با یادآوری تهدید عمو کمال دلم شور زد.._چشم!
_بهار؟
_جانم؟
_ازدیشب نخوابیدی نه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_خوابیدم.. اما کم خوا...
میون حرفم پرید و گفت:_ازچشمای داغونت هم میشه فهمید لازم نیست دروغ بگی!
نمیخواد خودم اتنارو میبرم توبمون خونه اگه آرین بیدار شد حواست به آرین باشه!هرلحظه منتظر نشونه گیری و شلیک سرزنش هاش به قلبم بودم اما انگار قصد نداشت امروز رو کوفتم کنه وبرعکس!
امروز انگار برخلاف ظاهری که نشون میداد، مهربون شده بود و خبری از سرکوفت و تحقیر نبود!بدون مخالفت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و چشم گفتم!
بعداز رفتنشون، سفره رو جمع کردم و بعداز مدت ها، ظرف هارو با آب گرم شستم و سوز سرما استخوان های دستم رو اذیت نکرد!تا آخر عمرم... تاروزی که آخرین نفس هامو میکشم.. حتی بعداز مرگمم خانواده ی پدرم رو حلال نمیکنم و نمی بخشمشون!
تا همیشه ازعزیز متنفر میمونم..از کمال بیزارم وتا دنیا دنیاست تمام خاندان عبدالهی رو نفرین میکنم..
بجزعمه خاطره، همه رو به خدای خودم واگذار میکنم و مطمئنم که خدای من بی جواب نمیذارتشون