
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
کتی همراه با آتنا وارد خونه شدن..
بادیدن من و وضعیتم به طرفم اومد وگفت:
_چرا اینجا نشستی تو؟ آرین بیدارشد؟
_سلام.. آره بیدار شد خیلی هم گریه کرد..هرکاری کردم، هرراه حلی که به ذهنم میرسید انجام دادم اما گریه اش بند نمیومد، اخرشم خسته شد خوابش برد!
آرین رو از بغلم بیرون کشید وهمزمان گفت:
_بگو بچه ام رو هلاک کردی دیگه! عرضه ی یه بچه داری ساده رو نداری اونوقت کاظم حرف از ازدواج و چرخوندن یه زندگی رو میزنه! بده من ببینم بچه رو!باغم سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم... دستم رو روی قلبم کشیدم وبه این فکر کردم که چرا این قلب لعنتی نمی ایسته؟ چرا این زندگی تموم نمیشه؟ چرا؟
_منو باش فکرمیکردم الان ناهار هم آماده روی گازه! من واقعا چه توقعی ازتو دارم؟ خودمم نمیدونم!
_شما به من نگفتید غذایی رو درست کنم وگرنه حتما آشپزی میکردم..آرین هم خیلی بیتابی کرد و من هیچ راهی رو واسه آروم کردنش پیدا نکردم.. تازه خوابش برده.. اما روی چشمم الان چند دقیقه ای غذارو آماده میکنم!
_اگه یه نگاه به ساکش مینداختی شیشه شیر و شیرخشک داخل ساکش بود وبچه از گرسنگی هلاک نمیشد..
سرم رو پایین انداختم و بازهم طبق معمول بخاطر گناه نکرده معذرت خواهی کردم.._معذرت میخوام.. نمیدونستم..!
_مهم نیست.. امروز جلسه اولیا و مربیان بود ومن اصلا یادم نبوده واسه همون همه چیز بدون هماهنگی پیش رفت..دیگه واسه ناهار درست کردن دیرشده.. ازتو یخچال تخم مرغ و چندتا دونه گوجه بردار خورد کن املت میخوریم!
تلفن خونه زنگ خورد ومن با ترس به تلفن نگاه کردم..میدونستم آریاست.. تو دلم آرزو کردم که آریا اسمی ازمن نبره و خداروشکر آتنا پرید وتلفن رو جواب داد!
روبه مادرش کرد و گفت:
_مامان داداش میگه چرا گوشیت خاموشه؟کتی بی حوصله دستی توهوا تکون داد وگفت:
_چه بدونم لابد شارژش تموم شده! از این ماسماسک ها سر درنمیارم