
رمان زندان بان مجهول
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 43000 تومان
رمان زندان بان مجهول
همین که وارد خونه شدم، توی آشپزخونه دیدمش که داشت روی رونش رو با پارچه می بست!
متوجهم شد و با دیدنم میون فک قفل شده اش گفت:
_دعا کن دستم بهت نرسه فلان شده! این دفعه دیگه کم قانع نمیشم. تا ازت آبکش نسازم ولت نمیکنم.. به من چاقو میزنی؟ آره؟
به طرفم خیز برداشت وهمون جملات کافی بود که عمو کاظم دیونه بشه و بهش ثابت بشه که راست گفتم..
قبل از اینکه دستش بهم برسه عمو کاظم اومد داخل و بهش حمله کردباصدای دعوای اون دونفر مادربزرگ بیدارشد و با ترس بین بچه هاش قرار گرفت و هرچه می پرسید چی شده و چرا دعوا میکنید کسی بهش توجه نمیکرد!
یه دفعه صداشو به بلندترین حالت ممکن بالا برد وگفت:
_محض رضای خدا بگین چه خبره تواین خراب شده؟
عمو کاظم با طعنه گفت:_چی میخواستی بشه؟ بفرما نتیجه ی فرت وفرت توله پس انداختنت رو تحویل بگیر!
_بجای این چرت وپرت ها درست جوابم رو بده ببینم چی شدهواسه چی دوتا برادر افتادین به جون هم هارشدین مگه؟
کاظم اومد جواب بده که کمال پیش دستی کردو گفت:
_چیزی نیست مامان توبرو بخواب بعدا حرف میزنیم!کاظم عصبی داد زد:
_چیه پست فطرت روت نمیشه به ننه ات بگی چه گو.ه. ی داشتی میخوردی؟
روبه مادربزرگ کرد ادامه داد:
_پسر بزرگ کردی یا خوک رو دیگه خودت میدونیاما این پسر آشغال نجست به بهار دست درازی کرده .. به دختربرادرش! میفهمی؟ به نوه ات.. برادر زاده اش... دخترهادی!!!!
مادربزرگ که عزیز صداش میکردم باگیجی به طرفم برگشتبا چشم های ریزش شده گفت:
_این چرت وپرت ها چیه؟ تو این اراجیف رو تو سر کاظم انداختی آره؟
هیچ میفهمی داری چه گو. ه. ی میخوری ذلیل مرده؟باگریه گفتم؛
_نه عزیز به ارواح خاک مامان بابام من راستشو گفتم، عمو کاظم هم شاهده.. خودش حرف هایی که بهم زد رو شنید.. بخدا راست میگم عزیز التماس میکنم باورم کن..اومد نزدیکم ویکدفعه موهامو توی چنگش گرفت وگفت:
_خب آخه توله سگ اگه دروغ بگی که زنده به گورت میکنم!
تو میدونی این تهمتت چه بوی خونی ازش بلند