کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان امیر گل فروش

نویسنده : نامعلوم

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان امیر گل فروش

-:تو پسر نیمایی...همون امیر کوچولوی دوست داشتنی...وقتی چهارسالت بود دیدمت...چقدر بزرگ شدی...من بهنامم...بهنام صدیق...منو یادت میاد؟؟؟
کمی فکر کردم ...بهنام صدیق....
-:فکر میکنم اسمتون رو از پدرم شنیده بودم...
بهنام محکم بغلم کرد...
:فکر میکردم تو هم مثل پدر و مادرت تو تصادف از بین رفتی...نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره میبینمت...
لبخند تلخی زدم...
ای کاش واقعا من مرده بودم...
اینجوری بهتر بود...
اینهمه در به دری و آوارگی هم نمیکشیدم...
با تکون دستی جلوی صورتم به خودم اومدم...
نگاهی به صورت سرگرد انداختم...
:بلندشو پسر...باید بریم...
-:کجا؟
سرگرد لبخند پدرانه ای زد و گفت:پیش یه نفر که از دیدنت خیلی خوشحال میشه...
پرسوال نگاهش کردم...
لبخندی زد و دستمو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد...
مجبور شدم دنبالش برم...
داشتیم از جلوی در اتاقی رد میشدیم که صدای گریه محمد رو شنیدم....
ایستادم...
سرگرد که دید دنبالش نمیرم ایستاد و نگاهم کرد...:چی شده؟چرا ایستادی؟
-:دوستام چی میشن؟
:گفتم که...کوچکترها میرن بهزیستی بقیه هم خانه کار...
-:پس من رو کجا میبرید؟منم همراه اونا هستم...منم میرم همون جایی که اونا میرن...
:نه پسرم...تو یادگار نیمایی...من نمیذارم تو بری خانه کار...من میخوام سرپرستی تو رو به عهده بگیرم...میخوام پسر نیما رو خودم بزرگ کنم...نمیذارم ازم دور بشی...دیگه نمیذارم...
شوکه شده بودم...میخواد سرپرستیمو قبول کنه؟؟؟
چهارده سال بعد....
با نشستن دستی روی شونه ام به خودم اومدم..