
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
فرهاد بود...دوست و همسایه خوب و مهربونی که از وقتی پا توی این خونه و این محله گذاشتم باهم دوست شدیم ودوستیمون تا الان پایداره...لبخندی به روش زدم...:به چی فکر میکردی؟-:به اون وقتایی که تازه اومده بودم اینجا...تا پامو تو خونه گذاشتم و بابا بهرام منو به مامان ماهرخ معرفی کرد و مامان از شدت شوک غش کرد...وقتی که به هر دری زدن تا من پیششون بمونم و سرپرستیمو به عهده گرفتن...به خیلی چیزای گذشته...به ارثی که بابا از فامیالم پس گرفت...آهی کشیدم و ادامه دادم:به محمدی که هیچوقت نفهمیدیم تومور داره و آخر هم همون تومور ....دیگه ادامه ندادم....دلم برای چهره بچگونه و خنده های از ته دلش تنگ شده بود...فرهاد دست روی شونه ام گذاشت و گفت:بیخیال گذشته پسر...امروز رو عشقه...پاشو که شرکت منتظره...همیشه به این بیخیالی ذاتیش حسودیم میشه...از جا بلند شدم و گفتم:بریم...به سمت آشپزخونه رفتم و مامان رو دیدم که داشت ظرفای صبحونه رو میشست...-:مامان جان...من دارم میرم...چیزی لازم نداری؟؟؟برگشت سمتم...لبخند مادرانه ای به روم زد و با صدای مهربونش گفت:نه پسر گلم...به سلامت...زیاد خودتو خسته نکن مادر...دستش رو بوسیدم و گفتم:چشم مامان گلم...من رفتم...خداحافظ...:به سلامت مادر...از خونه بیرون زدم و با فرهاد به سمت شرکت رفتیم...شرکتی که با کلی دوندگی و سرمایه مشترک من و فرهاد سرپا شده بود...توی ماشین سکوت حکم فرما بود و همین سکوت باعث میشد که فکرم به گذشته ها پر بکشه...گذشته ای که لحظه ای از فکرش بیرون نمیومدم تا فراموشم نشه که کی بودم و چجوری به اینجا رسیدم...تا فراموش نکنم خود واقعیمو...یاد اون روز افتادم که بابا بهرام منو برد خونه اشون...مامان منو خیلی دوست داشت و واقعا من رو مثل بچه واقعی خودش دوست داشت چون مامان و بابا بچه دار نمیشدن من براشون خیلی عزیز بودم...یاد اون روزایی افتادم که مامان ازم خواهش میکرد مامان صداش کنم و من چقدر سخت بود برام ولی وقتی مهربونی هاش رو میدیدم ناخودآگاه چهره مادر خودم پیش چشمم زنده میشد و مامان صداش کردم...با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم...از ماشین پیاده شدیم و به سمت شرکت رفتیم