
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
مامان شوکه شد...بعد از چند ثانیه جیغ خفیفی زد...با کلی علامت سوال داشتم نگاهشون میکردم که بابا به سمت من برگشت...لبخند مهربونی زد و کنارم نشست...:پسرم من یه برادر دارم به اسم بهزاد که بیست سال پیش با همسرش و دختراشون رفتن لندن...وحالا بعد از بیست سال میخوان برگردن...اونم برای همیشه...-:خب به سلامتی...:فردا بعداز ظهر میرسن...باید بریم فرودگاه دنبالشون...مامان جیغی زد و گفت:فردا بعداز ظهر؟؟؟چرا زودتر نگفتی؟؟؟من کلی کار دارم...داشت به سمت آشپزخونه میرفت که یهو ایستاد...به سمت ما برگشت و از بابا پرسید:بهار هم همراهشون هست؟بابا آهی کشید و گفت:آره...مامان به آشپزخونه رفت...برگشتم سمت بابا...-:بابا جان...بهار کیه؟:بهار خواهر ناتنی من و بهزاده... از من و مامانت هم زیاد خوشش نمیاد...بیشتر با خانواده بهزاد رفت و آمد داره...-:چرا از شما خوشش نمیاد؟بابا آهی کشید و گفت:من همیشه مورد توجه پدرم بودم و اون خدابیامرز همیشه از من حمایت میکرد و حرف من رو خیلی قبول داشت...برای بهار یه خواستگار اومده بود که بهار خیلی دوستش داشت...اما پسره درستی نبود...خلافداشت...منم به بابا گفتم و بابا، با ازدواجشون مخالفت کرد...از اون روز بهار از من متنفره..