
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
-:خانواده عمو بهزاد چطورین؟
بابا لبخندی زد و گفت:بهزاد و هانیه خیلی خوش برخورد و مهربونن...دختراشون رو هم خیلی وقته ندیدم...بچه
بودن که رفتن...گیسو و گلسا...
-:دو قلو هستن؟
:نه...گیسو از گلسا یه سال بزرگتره...فکر کنم الان گیسو 24 و گلسا23 سالش باشه...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم...
:به فرهاد خبر بده فردا نمیری سرکار...بمون خونه مامانت اگر خرید داشت کمکش کن...
-:چشم بابا...
:چشمت بی بلا پسرم....
صبح با صدای مامان بیدار شدم...
:پاشو پسرم...کلی خرید دارم...پاشو داره دیر میشه...
-:مامان جان بیدار شدم...
:خب چرا هنوز نشستی؟پاشو آماده شو...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:چشم...الان حاضر میشم...
از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم...
بعد از مسواک زدن و کارای دیگه رفتم تو اتاقم و یه تیشرت مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم...
گردنبند فروهرم رو گردن کردم و از اتاق بیرون رفتم...
مامان حاضر و آماده روی مبل نشسته بود...
با دیدن من سریع بلند شد و همون جور که غر میزد کفشاشو پوشید و رفت تو حیاط...
----------------------------------------
-:مامان جان همین خوبه به خدا...خیلی قشنگه...
:نه رنگش رو دوست ندارم...