کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان امیر گل فروش

نویسنده : نامعلوم

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان امیر گل فروش

سوار وانت اصغر شدیم و به سمت خونه رفتیم...
همیشه اصغر مارو میبرد و دوباره برمیگردوند...یکی از نوچه های کفتار بود...
سر کوچه که رسیدیم ماشینو نگه داشت و با اون صدای نحسش داد زد:بیاین پایین...رسیدیم...
از وانت پریدم پایین و به سمت در خونه رفتم...
در رو با یه هُل کوچیک باز کردم...چفت و بست درستی نداشت و هرکسی میتونست وارد اون ساختمون بشه...
کفتار رو دیدم که با شنیدن صدای در از اتاقش اومد بیرون...
یه مرد حدودا پنجاه ساله که بیست تا بچه قد و نیم قد رو دور خودش جمع کرده بود
و به اصطلاح بهشون جا و مکان داده بود در عوض اینکه براش کار کنن...
همیشه هم خونشون رو تو شیشه میکرد به خاطر یه قرون پول...
با دیدن من لبخندی زد و اشاره کرد برم پیشش...
اخمی رو صورتم نشوندم و به سمتش رفتم...
رو به روش ایستادم....
-:سلامتو خوردی بچه؟؟؟
با اکراه زیر لب سلامی گفتم...
-:علیک سلام...میبینم که دستات خالیه...امروز چقدر کاسبی کردی؟؟؟
پول ها رو از جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم....
برق چشاش رو به وضوح دیدم...
پول ها رو گرفت و شروع کرد به شمردن...
دستی رو سرم کشید و پنج هزار تومن به سمتم گرفت....
-:بیا....اینم پاداشت...اگه همیشه اینجوری کار کنی پاداش میگیری...
پول رو از دستش گرفتم و تو جیبم گذاشتم...
کفتار هم به سمت بقیه بچه ها رفت تا پول هاشون رو بگیره....
بیخیال کفتار و بچه ها به سمت اتاق رفتم...