
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
با صدای فاطمه خانوم از فکر بیرون اومدم...فاطمه خانوم:بفرما....اینم غذا...بخورید که امروز حسابی خسته شدید...بچه ها تقریبا به سمت غذا حمله ور شدن...لبخند تلخی به روی محمد زدم که هنوز همینجور نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد...برای محمد و خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدیم...بعد از شام هرکسی ظرف غذای خودش رو تو حوض کوچیک کنار حیاط شست...بعد هم به سمت اون دخمه کوچیک رفتیم تا بخوابیم...صبح روز بعد با صدای داد و فریاد کفتار چشمام رو باز کردم...نگاهی به چندتا از بچه ها که هنوز خواب بودن انداختم...بیشتر بچه ها مثل من بیدار بودن...نگاهم به جای خالی محمد افتاد...با سرعت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم...در رو باز کردم و کفتار رو دیدم که سر محمد هوار میکشید...صورت خیس محمد و خونی که از کنار لبش جاری شده بود نفرتم رو بیشتر کرد...داشتم از پله ها پایین میرفتم که فاطمه خانوم جلوم ایستاد...صورتش از اشک خیس شده بود و چشماش دو تا کاسه خون....فاطمه خانوم:پسرم...نرو جلو....یه بلایی سرت میاره هاااا....-:نمیتونم وایستم نگاه کنم...محمد از من کوچیک تره...و از کنارش رد شدم و به التماس هاش گوش ندادم...کفتار با صدای فاطمه خانوم که به من میگفت جلو نرم برگشت به سمتم...-:اینجا چه غلطی میکنی؟گمشو برو تو اتاق..._برم گم بشم که تو این طفل معصوم رو بگیری زیر مشت و لگد...