
رمان امیر گل فروش
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان امیر گل فروش
غصه نخور دیگه...باشه گل پسر؟؟؟
با بغض گفت:باشه...
سرشو بوسیدم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم...
رو کردم به فاطمه خانوم و گفتم:فاطمه خانوم...میشه یه پماد یا کرم بدین روی زخم لب این بچه بمالم؟؟؟
لبخندی به روم زد و گفت:آره پسرم...چرا نشه...
به سمت کشوی آشپزخونه رفت و بعد از کلی زیر و رو کردن کشو پماد کوچکی رو به سمتم گرفت...
فاطمه خانوم:بیا پسرم...
-:ممنون...
کمی پماد روی زخم لب محمد مالیدم و پماد رو به فاطمه خانوم برگردوندم...
بعد هم به سمت اتاق رفتیم...
نیم ساعت بعد فاطمه خانوم اومد تو اتاق و لقمه هایی که برامون به عنوان صبحونه آماده کرده بود رو بهمون داد...
بعد از خوردن لقمه و گرفتن وسایلمون که شامل گل و فال و آدامس و شکلات بود سوار وانت اصغر شدیم و رفتیم
به محل کارمون...
با رسیدن به چهار راه از وانت پیاده شدیم و توی پیاده رو منتظر شدیم تا چراغ قرمز بشه...
با قرمز شدن چراغ به سمت ماشینا دویدیم...
رفتم سمت ماشینی و شروع کردم به التماس کردن مثل هرروز:آقا یه گل میخری؟آقا برای خانومت یه گل بخر...
با دستی که روی شونه ام نشست ساکت شدم و به سمت عقب برگشتم ...
با دیدن شخصی که الان روبه روم بود نزدیک بود سکته کنم...
مطمئن بودن رنگم پریده...
دستمو گرفت و به سمت ماشینی برد که اون طرف خیابون بود....
تقلا میکردم تا بتونم از دستش فرار کنم اما نتونستم...
دستمو محکم گرفته بود...