کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان عروس ارباب

نویسنده : نامعلوم

ژانر : BDSM

قیمت : 33000 تومان

رمان عروس ارباب

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب????????
#ᑭᗩᖇT_12

صدای سرد آقاجون اومد :
_ چ مرگتون شده خونه رو گذاشتید روی سرتون هان ؟!
زن عمو نسرین به سمتش برگشت و قبل اینکه زن عمو مریم بخواد چیزی بگه جوابش رو داد :
_ آقاجون مریم و دخترش به آهو میگن بی کس و کار بی پدر و مادر بعد توقع دارند ساکت ...
آقاجون دستش بالا رفت ک زن عمو نسرین ساکت شد ، چرخید سمت زن عمو مریم و پرسید ؛
_ تو به آهو گفتی بی پدر و مادر ؟
زن عمو مریم ک حالا حسابی ترسیده بود با بغض گفت :
_ آقاجون من فقط ...
با داد حرفش رو قطع کرد :
_ گفتی یا نه ؟
_ آره .
_ همین الان وسایلت رو جمع میکنی و از این عمارت میرید  زود باش
رنگ از صورتش پرید : 
_ چی ؟ 
آقاجون شمرده شمرده گفت :
_ دو ساعت بهت وقت میدم اینجا باشید اونوقته ک بلای بدتری سرتون میارم گمشید از جلوی چشمم .
بعد رفتن زن عمو مریم و لادن ک با چشمهای پر از نفرتش داشت بهم نگاه میکرد
به سمت آقاجون رفتم و صداش زدم :
_ آقاجون
با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت گفت :
_ بله
_ بیرونشون نکنید
_ چرا ؟
_ گناه دارند کجا برن بیرون هوا خیلی سرده یکبار ک من تنبیه شده بودم زن عمو مریم من رو برد بیرون بارون میومد من خیلی سردم شد ولی هیچکس نبود ...
آقاجون حرفم رو قطع کرد :
_ کی تنبیه شدی ؟
لب برچیدم :
_ همون ماه ک تب داشتم شما دعوام کردید چرا رفتم تو حیاط 
آقاجون با عصبانیت گذاشت رفت ک به سمت زن عمو نسرین برگشتم و پرسیدم ؛
_ آقاجون چرا انقدر از دستم عصبانی شد چون بهش دروغ گفته بودم ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نه از دست تو عصبانی نشد پس نیاز نیست ناراحت باشی .

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب????????
#ᑭᗩᖇT_12

صدای سرد آقاجون اومد :
_ چ مرگتون شده خونه رو گذاشتید روی سرتون هان ؟!
زن عمو نسرین به سمتش برگشت و قبل اینکه زن عمو مریم بخواد چیزی بگه جوابش رو داد :
_ آقاجون مریم و دخترش به آهو میگن بی کس و کار بی پدر و مادر بعد توقع دارند ساکت ...
آقاجون دستش بالا رفت ک زن عمو نسرین ساکت شد ، چرخید سمت زن عمو مریم و پرسید ؛
_ تو به آهو گفتی بی پدر و مادر ؟
زن عمو مریم ک حالا حسابی ترسیده بود با بغض گفت :
_ آقاجون من فقط ...
با داد حرفش رو قطع کرد :
_ گفتی یا نه ؟
_ آره .
_ همین الان وسایلت رو جمع میکنی و از این عمارت میرید  زود باش
رنگ از صورتش پرید : 
_ چی ؟ 
آقاجون شمرده شمرده گفت :
_ دو ساعت بهت وقت میدم اینجا باشید اونوقته ک بلای بدتری سرتون میارم گمشید از جلوی چشمم .
بعد رفتن زن عمو مریم و لادن ک با چشمهای پر از نفرتش داشت بهم نگاه میکرد
به سمت آقاجون رفتم و صداش زدم :
_ آقاجون
با صدایی خش دار شده ناشی از عصبانیت گفت :
_ بله
_ بیرونشون نکنید
_ چرا ؟
_ گناه دارند کجا برن بیرون هوا خیلی سرده یکبار ک من تنبیه شده بودم زن عمو مریم من رو برد بیرون بارون میومد من خیلی سردم شد ولی هیچکس نبود ...
آقاجون حرفم رو قطع کرد :
_ کی تنبیه شدی ؟
لب برچیدم :
_ همون ماه ک تب داشتم شما دعوام کردید چرا رفتم تو حیاط 
آقاجون با عصبانیت گذاشت رفت ک به سمت زن عمو نسرین برگشتم و پرسیدم ؛
_ آقاجون چرا انقدر از دستم عصبانی شد چون بهش دروغ گفته بودم ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ نه از دست تو عصبانی نشد پس نیاز نیست ناراحت باشی .