
رمان عروس ارباب
نویسنده : نامعلوم
ژانر : BDSM
قیمت : 33000 تومان
رمان عروس ارباب
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_13 ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت : _ واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟ لب برچیدم : _ گرسنه نیستم ! اخماش تو هم فرو رفت و پرسید : _ چرا اونوقت ؟ اشک تو چشمهام جمع شد _ من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده اومد کنارم نشست _ متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد : _ کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی _ اما تقصیر من بود _ تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری _ اما من میل ... _ آهو _ باشه واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسید به سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیداد عمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_13 ناراحت تو اتاقم نشسته بودم زن عمو مریم به همراه دخترشون لادن و عمو محمد رفتند از عمارت احساس گناه میکردم چون تقصیر من شده بود تموم طول روز از اتاقم بیرون نیومدم شب شده بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آریان بود خیره به من شد و گفت : _ واسه ی چی اینجا نشستی مگه نمیدونی وقت شام هستش ؟ لب برچیدم : _ گرسنه نیستم ! اخماش تو هم فرو رفت و پرسید : _ چرا اونوقت ؟ اشک تو چشمهام جمع شد _ من باعث شدم آقاجون زن عمو اینارو از عمارت بیرون کنه حالا کجا میرن هوا بیرون خیلی سرده اومد کنارم نشست _ متوجه نمیشم چی داری میگی آهو تعریف کن ببینم چیشده واسش تعریف کردم چیا شده بود از حرفای خودم با لادن تا اومدن آقاجون وقتی حرفام تموم شد آریان پوزخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد : _ کار خوبی کرده آقاجون نیاز نیست بخاطر اون عفریته و دخترش اشک بریزی _ اما تقصیر من بود _ تو هیچ تقصیری نداری پس انقدر خودت رو اذیت نکن پاشو باید شام بخوری _ اما من میل ... _ آهو _ باشه واقعا ناراحت بودم و دست خودم نبود من آزارم به یه مورچه هم نمیرسید به سمت پایین رفتیم بقیه نشسته بودند داشتند شامشون رو میخوردند انگار ن انگار خانواده عمو محمد اینجا نیستند ، همه بیخیال بودند این بیخیالیشون هم بخاطر ترس از آقاجون بود ، چهار تا عمو داشتم که همشون با بچه هاشون تو عمارت زندگی میکردند جز یکیشون ک واسه ی خودش عمارت جدا داشت و آقاجون حتی میشد گفت بیشتر از بقیه دوستش داشت اما نشون نمیداد عمو هوشنگ ، عمو محمد ، عمو فریبرز ، عمو فرشید ک تو این عمارت نبود