
رمان عروس ارباب
نویسنده : نامعلوم
ژانر : BDSM
قیمت : 33000 تومان
رمان عروس ارباب
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_17 آقاجون صداش زد : _ فرشید سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛ _ بله _ مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟! _ آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛ _ فرشید عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛ _ بله زن داداش قطره اشکی روی گونش چکید : _ وسایلش _ نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم : _ یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟ عمو فرشید لب گزید : _ اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند _ عمو فرشید _ جان _ میترسم من !. _ از چی ؟ _ دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت : _ هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟ _ عمو فرشید _ جان _ شما تنهام نمیزارید ؟ _ ن بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند . ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_17 آقاجون صداش زد : _ فرشید سرجاش ایستاد خیره به آقاجون شد و گفت ؛ _ بله _ مطمئن هستی میخوای این لکه ی ننگ رو با خودت ببری ؟! _ آره مطمئن هستم و میدونم شما هم یه روزی پشیمون میشید اما اون روز خیلی دیر هستش همراه عمو فرشید داشتم میرفتم که زن عمو نسرین با گریه صداش زد ؛ _ فرشید عمو فرشید ایستاد و جوابش رو داد ؛ _ بله زن داداش قطره اشکی روی گونش چکید : _ وسایلش _ نیاز به هیچ وسیله ای از این خونه نداره همشون رو بندازید بیرون از اون عمارت کذایی آقاجون خارج شدیم هنوز بهت زده بودم نمیتونستم اتفاق هایی ک افتاده بود رو هضم کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود با ایستادن ماشین عمو فرشید پیاده شد اومد در سمت من رو باز کرد کمک کرد پیاده بشم پاهام سست شده بود با چشمهای گریون خیره بهش شدم و مظلوم پرسیدم : _ یعنی هیچکس من رو نمیخواد ؟ عمو فرشید لب گزید : _ اینجوری نگو مگه میشه فرشته ای مثل تو رو کسی نخواد اونا لیاقت نداشتند _ عمو فرشید _ جان _ میترسم من !. _ از چی ؟ _ دوباره بیکس شدم درست مثل روزی ک پدر و مادرم رو از دست دادم انگار هیچکس رو ندارم من هیچ کار بدی انجام ندادم چرا همشون فکر میکنند من یه هرزه هستم حتی آریان هم من رو باور نکرد دستش رو دو طرف صورت من گذاشت و گفت : _ هیچکدومشون مهم نیستند آهو تو دختر منی من از این به بعد هم مادرت هستم هم پدرت هم عموت هم خانواده ات اجازه نمیدم هیچکس اذیتت کنه و اشک به چشمهات بیاد پس خودت رو ناراحت نکن باشه ؟ _ عمو فرشید _ جان _ شما تنهام نمیزارید ؟ _ ن بعدش با مهربونی من رو به آغوش کشید چقدر سخت بود بیکس بودن چقدر تنها شده بودم ، قلبم به درد اومده بود تو یه روز همه چیزم رو حتی خانواده ام رو از دست داده بودم ، من آریان رو دوستش داشتم خیلی زیاد حتی اون هم من رو نمیخواست واقعا انگاری چندش آور بودم که همشون از من متنفر شده بودند .