
رمان عروس ارباب
نویسنده : نامعلوم
ژانر : BDSM
قیمت : 33000 تومان
رمان عروس ارباب
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_18 سه سال گذشته بود من پیش عمو فرشید و خانواده اش زندگی میکردم ، زن عمو معصومه دوتا دختر داشت شقایق و شیرین دوتا پسر داشت سیامک و سیاوش جفتشون مثل داداش واسه ی من بودند همشون تو این مدت ک گذشت حسابی بهم رسیدگی کردند و حواسشون به من بود آریان هنوز برنگشته بود اما گفت به محض اینکه برگرده طلاقم میده چقدر همشون قلبم رو شکسته بودند _ آهو با شنیدن صدای زن عمو معصومه به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم : _ جان _ چرا تنها نشستی پاشو بیا داخل نفسم رو غمگین بیرون فرستادم زن عمو نمیدونست تنهایی بهم آرامش میده _ خوبه اینجا زن عمو معصومه با اخم مصنوعی گفت : _ تنهایی نشستی داری به گذشته فکر میکنی ؟ تلخ خندیدم مگه کاری جز این از دستم برمیومد ، من محکوم بودم به تنهایی و فکر کردن به اتفاق های بیهوده ای ک افتاده بود چقدر سخت بود صدای سیامک اومد : _ مامان زن عمو معصومه به سمتش برگشت : _ جان _ آریان برگشته سیامک هنوز من رو ندیده بود ، با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن یهو نگاهش به من افتاد ، کلافه چنگی تو موهاش زد _ ببخشید آهو من ... با شنیدن این حرفش به خودم اومدم و گفتم : _ چرا معذرت خواهی میکنی تو ک حرف بدی نزدی سیامک !. چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت : _ آقاجون گفته امشب هممون باید تو عمارت باشیم چون قرار هستش درمورد مسائل مهمی صحبت کنه میدونستم من دعوت نیستم ذاتا هیچوقت هم نرفته بودم و هیچکدومشون رو ندیده بودم ، بلند شدم میخواستم برم سمت داخل ک صدای سیامک بلند شد : _ واسه ی امشب آماده باش متعجب پرسیدم ؛ _ با منی ؟ _ آره ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ ✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿ #عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب???????? #ᑭᗩᖇT_18 سه سال گذشته بود من پیش عمو فرشید و خانواده اش زندگی میکردم ، زن عمو معصومه دوتا دختر داشت شقایق و شیرین دوتا پسر داشت سیامک و سیاوش جفتشون مثل داداش واسه ی من بودند همشون تو این مدت ک گذشت حسابی بهم رسیدگی کردند و حواسشون به من بود آریان هنوز برنگشته بود اما گفت به محض اینکه برگرده طلاقم میده چقدر همشون قلبم رو شکسته بودند _ آهو با شنیدن صدای زن عمو معصومه به سمتش برگشتم و با صدایی گرفته شده گفتم : _ جان _ چرا تنها نشستی پاشو بیا داخل نفسم رو غمگین بیرون فرستادم زن عمو نمیدونست تنهایی بهم آرامش میده _ خوبه اینجا زن عمو معصومه با اخم مصنوعی گفت : _ تنهایی نشستی داری به گذشته فکر میکنی ؟ تلخ خندیدم مگه کاری جز این از دستم برمیومد ، من محکوم بودم به تنهایی و فکر کردن به اتفاق های بیهوده ای ک افتاده بود چقدر سخت بود صدای سیامک اومد : _ مامان زن عمو معصومه به سمتش برگشت : _ جان _ آریان برگشته سیامک هنوز من رو ندیده بود ، با شنیدن این حرفش قلبم شروع کرد به تند تند زدن یهو نگاهش به من افتاد ، کلافه چنگی تو موهاش زد _ ببخشید آهو من ... با شنیدن این حرفش به خودم اومدم و گفتم : _ چرا معذرت خواهی میکنی تو ک حرف بدی نزدی سیامک !. چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و گفت : _ آقاجون گفته امشب هممون باید تو عمارت باشیم چون قرار هستش درمورد مسائل مهمی صحبت کنه میدونستم من دعوت نیستم ذاتا هیچوقت هم نرفته بودم و هیچکدومشون رو ندیده بودم ، بلند شدم میخواستم برم سمت داخل ک صدای سیامک بلند شد : _ واسه ی امشب آماده باش متعجب پرسیدم ؛ _ با منی ؟ _ آره