رمان بادیگارد زور گو
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان بادیگارد زور گو
رمان | بادیگارد زورگو زن عمو مثل همیشه یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ بچم کار داشت نتونست بیاد یه لحظه یه چیزی یادم اومد که باعث شد سرم درد بگیره! چشمام رو بستم و به یاد صحنه های قبل تصادف و دعوام با پدربزرگ افتادم آخرین تصویر توی ذهنم تصویر دعوامون باپدربزرگم بود، برای اینکه میخواست به اجبار من رو به عقد فرزاد دربیاره افتادم! ناخودآگاه آخی گفتم و چشمام رو باز کردم که بابا با استرس نگاهم کرد و گفت: _ چیشده بابا؟ _ هیچی ولش کن چیزی نیست _ خوبی عزیزدلم؟ _ آره خوبم ولی خستم میخوابم بخوابم این رو که گفتم درسا یه نگاه چپ به زن عمو و فرزانه انداخت و گفت: _ پاشید بریم تا شاداب استراحت کنه عمه هم سریع از روی صندلی پاشد،به سمتم اومد و بعد از اینکه بوسه ای روی پیشونیم نشوند با لبخند پر از بغض گفت: _ قربونت برم مواظب خودت باش، فردا باز میام بهت سر میزنم باشه؟ _ چشم عمه جون _ چشمت بی بلا عزیزم، خوب استراحت کن لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ بقیه هم یکی یکی باهام خداحافظی کردن و بعد از ذکر نکاتی که باید رعایت میکردم، همشون جز بابا از اتاق بیرون رفتن... «عمل به قول»