رمان بادیگارد زور گو
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان بادیگارد زور گو
رمان | بادیگارد زورگو _ پس من برم نمازم رو بخونم و بیام؟ _ باشه ممنون بفرمایید. _ کاری نداری؟ چیزی نمیخوای؟ _ نه بابا جان شما بفرمایید چیزی خواستم اطلاع میدم روی موهام رو بوسید و به سمت در رفت منم با دلخوری رفتنش رو تماشا کردم اما واسه اینکه ناراحتش نکنم لبخندی اجباری روم لبم نشوندم.. وقتی از اتاق خارج شد لبخندم جاش رو اخم داد! کاش بابای من هم مثل همه باباها از دخترش حمایت میکرد و اولویتش من بودم.. اما حیف.. یه کم که گذشت حرف های دکتر یا پرستار (نمیدونم اون مرد دکتر بود یا پرستار) توی ذهنم مرور شد.. بیخیال ناراحتی هام شدم و به بدختی های جدیدم فکرکردم.. چطوری چهار ماه پشت ماشین نمینشستم آخه؟ مگه میشد؟ الهی گور به گور بشی فرزاد عوضی که بخاطر توئه گوساله به این روز و وضع افتادم. _یعنی اونقدر غرق فکری که متوجه اومدنم نشدی؟ با شنیدن صدای فرزاد چنان با تعجب گردنم رو بالا آوردم که داغون شدم! این اینجا چیکار میکرد؟ کِی اومد داخل که من نفهمیدم؟ _فرزاد؟ بدون سلام و با پررویی اومد کنار تختم با لودگی وگفت: _چطوری دخترعمو؟ با دست چپم که درد کمتری داشت گردنم رو گرفت و گفتم: _ تو کِی اومدی داخل _ همین الان.. ولی حسابی مشغول فکر بودی که متوجه اومدنم نشدی! _اوهوم.. متوجه نشدم.. _داشتی به چی فکرمیکردی حالا؟ حتما موضوع مهمیه که تموم حواست رو درگیر کرده مگه نه؟ ️