
رمان بادیگارد زور گو
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : 29000 تومان
رمان بادیگارد زور گو
رمان | بادیگارد زورگو اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: _ فکر وگرفتاری های ذهن من رو بیخیال شو چون به خودم ربط داره اما واسم سواله واقعا بهت یاد ندادن وقتی میخوای وارد اتاق یه خانم بشی اول باید در بزنی؟ شاید من تو حالت خوبی نبودم! دسته گل گنده و زشتی که دستش بود رو روی میز کنار تخت گذاشت و با لبخند چندشی گفت: _ توی خانوم بودنت که شکی نیست عزیزم، اما توکه غریبه نیستی سختش نکن بابا... ناسلامتی قراره با هم ازدواج کنیم _ نه!! میشه بدونم کی این اخبار غلط رو بهت داده؟! _ پدربزرگ گفت بعد از اینکه خوب شدی... حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: _ پدربزرگ خیلی... اما حرفم رو خوردم و ساکت شدم. خیلی از دست پدربزرگ ناراحت بودم! حتی نیومده بود منو ببینه یا یه حالی ازم بپرسه و فقط روی صندلی به قول خودش سلطنتیش نشسته بود و دستور میداد! از شانس بدِ من نمیدونم با چه پتانسیلی به این نتیجه رسیده بود که من و فرزاد به درد هم میخوریم! چرا رها یا درسا یا اون همه دختری که تو خاندان بود رو انتخاب نکرده بود؟ _ چرا حرفت رو خوردی؟ _ به تو باید جواب پس بدم؟ _ چرا انقدر لجبازی میکنی دخترعمو؟ ببین من چقدر آروم ومهربون باهات حرف میزنم؟ به دسته گل زشت وبی ریختش اشاره کرد وادامه داد: _اومدیم عیادت بابا... یه بارم اوقات تلخی نکن حداقل از زنده موندت لذت ببریم خداروشکرکنیم.. یه کم ناز و عشوه بلد باش دختر.. بجای نامزد بازی دعوات میاد؟؟