
رمان بوکسور کوچولوی من
نویسنده : نامعلوم
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان بوکسور کوچولوی من
بوکسـوࢪ.کوچولوے.مـن???????? #????????????????_17 ┉┈┄┉┄┈┉╼•••╾┉┈┉┄┉┄ _می خواستی دنبال من بگردی،گفتم دیگه زحمتت نشه و خودم بیام،جان کاری داشتی با شوهر من عزیزم؟ تو دلش به خودش فحش می داد که چقدر فیلمه و از خنده کم مونده بود منفجر شه.. پرستار به پته پته افتاده بود و نمی دونست چی بگه.. دستپاچه از کنارش رد شد و اخمی به دوستش که می خندید کرد.. _شما ببخشید خانوم.. این دوست من یه تصادفی داشته بعد اون عمل مغزشو درآوردن به جاش دمپایی ابری گذاشتن... صدای خندشون سالن رو پر کرده بود.. یه ساعتی اون جا چرخیدم تا دکتر از اتاق بیرون اومد.. +همراه این آقای جوون کیه؟ :منم بفرمایید؟ +خانوم،همسرتون اصلا حال جسمیش خوب نیست چرا بااین شرایط نیاوردینش دکتر؟ نمی دونست چی بگه و فقط هاج و واج نگاه می کرد.. +حالش بهتره فعلا باید تحت مراقبت باشه.. همراه لازم نیست می تونید تشریف ببرید... :میشه بمونم؟! نمی دونست چرا ولی دلش راضی نبود تو اون شرایط ولش کنه و بره.. با ریحانه تماس گرفت و خبر داد که کاری براش پیش اومده و امشب خونه نمیره... در اتاقش رو آروم باز کرد و با دیدن بدن ل...تش سریع چشماشو بست.. :استغفرالله... چرا ل...ت خوابیده این هی. کل پفکی... در رو باز کرد و سعی کرد بهش نگاه نکنه.. به سمت صندلی کنار تختش رفت و روش نشست... از خستگی داشت بیهوش می شد و با بدبختی چشماشو باز نگه داشت.. نفهمید کی خوابش برد با صدای کمیل چشماشو باز کرد.. _بچه پررو دستم شکست از دیشب تاحالا سرتو گذاشتی روش..! سریع بلند شد و اتاق رو بر انداز کرد.. نمیدونست کجاست و اون جا چیکار میکنه.. _چیه ؟! مگه جن دیدی اون جوری نگاه میکنی؟! با هی. کل ل..ت رو به روش وایساده بود و چشمش به بخیه هاش افتاد،تازه یادش افتاد دیشب چه اتفاقایی افتاده...